داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

مشخصات بلاگ
داستان آناهیتا

این بلاگ برای نوقلمان نویسندگی تشکیل شده.
نقد انواع داستان های ایرانی و خارجی
انتشار داستان نوقلمان
نقد فیلم از نگاه داستان
انتشار اشعار اعضا و دلنوشته های اعضا

{یادداشت کوتاه 9}

عادت... بعضی وقتا خیلی چیز ترسناکی میشه. انگار آدم می تونه توی زندگیش به همه چی عادت کنه. حتی به چیزایی که براش خیلی ترسناکه.چقدر می تونه وحشتناک باشه که به چیزایی عادت کنی که ازشون فراری بودی. به خودت میای و می بینی کل زندگیت شده اون چیز. چیزی که تا دیروز ترس داشتی ازش.

آدم ها به همه چی عادت می کنن. حتی بعضی وقتا می تونن به انتظار کشیدن هم عادت کنن. باور می کنن که همیشه باید انتظار بکشن و هیچوقت قرار نیست که به مرادشون برسن. حتی وقتی به چیزی که میخواستن رسیدن می ترسن. انگار از اینکه بعد عمری یه اتفاق خوب براشون تعجب می کنن و غیر ممکن می دوننش. خیلی ترسناکه آدم باید همه انتظار بکشه. چرا هرچیزی که همون سال همون ماه همون روز همون ساعت همون دقیقه همون لحظه براش ذوق داریم اتفاق نمیوفته؟ این ذوق های خیلی زود از بین می رن. وقتی می بینن نشد سریع می رن. دیگه چه فایده دو روز بعد یا دو سال بعد. اون لحظه مهمه که نشد. دیگه به انتظار کشیذن عادت می کنیم و ذوق هامون از بین میره.

 

(ریحانه|کبوتر_تهران|کرمان_00:30)

 

  • reyhaneh nakhaei

(یادداشت کوتاه ۸) 

غمی در من الان خوابیده است که هیچ گاه نبوده... اشنا نیست برام... از دست دادن بعضی از آدما خیلی دردناک است... نمی دانستم چه دردی دارد... هیچوقت یادم نمی آید که کسی چیزی را از دل من درآورده باشد... من همیشه تک و تنها همه را بخشیده ام... اشتباهاتی که خیلی وقت ها به قیمت از دست رفتن یه ادم مهربان در زندگی ات تمام می شود و تو می مانی با عمری پشیمانی که چرا چگونه اینجوری شد ؟ تویی که همیشه در پی همچین آدمی بودی و بودنش برایت خیلی ارزشمند بود. تنها آدمی که به تو گفت که اگر تنهایی پس من خبرت را می گیرم.... عمری حسرت به شنیدن همین جمله داشتی. عمری می خواستی یه نفر بهت بگوید که من هستم نگران نباش... همون یه نفر الان اومد. ولی تو با یه اشتباه کاری می کنی که تا اخر عمر به این فکر کنی که چرا چیشد که اینجوری شد ؟ همش دنبال مقصر بگردی. همش بخوای یه جوری برای خودت توجیهش کنی تا برات اسون تر باشه تحمل کردنش. صبح تا شب بهش فکر کنی. شب تا صبح منتظر یه پیامش یا یه زنگش باشی. ولی خودت نتونی حتی یه پیام کوتاه بهش بدی‌. بعضی وقتا فکر ها ادم و می کشن. اینقدر فکر می کنی بهش‌ که دوست داری فقط یه دقیقه فراموشش کنی. یک جا یک حرف خیلی خوبی شنیدم. می گفت: می دونی خوشحال ترین موجود دنیا کیه؟ گفت: ماهی قرمز. چرا ؟ چون کلا حافظش ۱۰ ثانیه است. ماهی قرمز باش..... فراموشی خیلی خوبه. دوس دارم واقعا مثل ماهی قرمز باشم‌. خاطرات و به ذهن سپردن لحظه ها خیلی خیلی خیلی می تونه دردناک باشه‌. شاید برای خیلی هامون اتفاق افتاده باشه که ذوق یه چیزی و داریم... براش امیدواریم... منتظریم... ولی.... ولی یهو در کسری از ثانیه از همه چی ناامید میشیم... این خیلی دردناکه. به خودت می گی کاشکی اصلا انتظارش و نمی کشیدم یا حتی براش امیدوار نبودم. کاشکی از اول نمی اومدی دوباره بهم زنگ بزنی. که الان من اینقدر عذاب نکشم..........

و این آهنگم برای من یادآور تمام درد هایم هست. کاری از استاد عزیزم... شجریان جانم 

اگر این متن را می خونی... برای تو هستش... حتی این آهنگم برای توی هستش و می دونم خیلی بهش احتیاج داری. جانکم 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 7}

 

این خانه دل از همان آغاز بر ویرانه بنا شده 

نترسان از بس خاک و گل را از زلزله ی تنهایی 

بم را هراسی از طوفان نیست

بعد از هشتاد و دو و هشتاد و دو هزار رفته.....

 

ریحانه{کبوتر}

تقدیم به کسی که من را شنید...جانکم...   م.ع

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 6}

شعری در وصف اهنگ آغوش خالی همایون شجریان

آغوش خالی ات 

کاری با دلم 
که همایون ترین های جهان 
مبارک ترین صدا های عالم 
ای همایون ترین صدا 
نکرد هیچ صدایی
با دلم 
می گویی 
بوی تو می دهد اغوش خالی ام 
اما نمی دانی 
گوش های ما بوی صدای تو گرفت و 
هر که کمی برایمان به نوا می اید 
از ترس از دست رفتن بویت 
حواس گوش را به جایی دیگر پرت می کنیم 
روزی یقین تو بودم 
ولی گذشت 
امروز فاجعه ای احتمالی ام 
همانگونه که قاپ گفت 
ما در عصر احتمال به سر می بریم
فاجعه ای احتمالی تو همایون ترین 
یقینی ترین شکی بود 
که تاکنون بر گوش امد 
حالا فقط خبر خشکسالی ام 
خشکسالی دل را می گفتی تو 
ابی عشق تو و نبودش در صحرای دل
تمام شدن این نوا بود 
سرآغاز شروع شدن ما....
 
آهنگ آغوش خالی از همایون ترین صدای دل من:

دریافت ​​​​

 

ریحانه(کبوتر)/شب/10:55/ بندرعباس.کرمان
  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 5}

 

آه از این زندگی که

صبر ایوب و عشق زلیخا و گل های ابراهیم 

...زیبایش نمی کند

آه از این روزگار که

نور چهره ی یوسف و شعله های آتش سیاوش 

...روشنش نمی کند

آه از این بیابان که

گریه های علی و ناله های رستم و مرگ رخش

...بیدارش نمی کند

آه از این دنیا که

خون حسین و کوه کنی فرهاد و انا الحق منصور

...شرمگینش نمی کند

 

 

 

 

ریحانه{کبوتر}/بندرعباس.کرمان/ساعت 1:54/صبح بی آفتاب 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه4} 

ادم همیشه درد را بهتر درک می کند... انگار که تنها پس مانده اش از روزگاران قدیم است. می گوییم ما که نتوانستیم شادی با خود به ارمغان بیاوریم!

یا اصلا مگر گذشتگان ما شادی هم داشتند؟... بزار لااقل همین غم را برداریم که دست خالی نباشیم.. همانگونه که مادرم هیچگاه دست خالی خانه ی کسی نمی رود... 

همیشه معتقد بودم که این همه غم توان کشتن شادی های مارا داشتن که در این شهر جز غم چیزی یافت نمی شود و اگر هم ان لا به لا اونم بصورت قاچاق مثقالی شادی پیدا کنی... قیمتش از در نایاب هم گران تر است...

در این شهر غم را مجانی می دهد و شاید آن خاص ترین هایش که می گویند غم ثروتمندان هست و کمی چرک کف دست هم بخواهد...

ولی می دانی زندگی در دیاری که در هر گوشه ای که می روی یک نفر دارد از بدبختی هایش صحبت می کند و بقیه هم سعی در این دارند که ثابت کنن اونا بدبخت ترن سخت است....   سخت تر از اون چیزی که فکر می کنی! 

 

ریحانه(کبوتر)/ساعت:12:03/شب/کرمان.بندرعباس 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه}

 

پرده را کنار زدم و به هجوم بی رحمانه ی قطرات باران چشم دوختم.بی آرامی قطرات را با چشم تماشا و با دل احساس می کردم... نگاه بود اما حواس راهش را در ذهن من گم کرده بود

برگشتم و روی صندلی آبی نشستم و به ریگ روان روی میز چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم. برش داشتم و تا بازش کردم با یادداشت امید مواجهه شدم: با نداری چه کنم؟ پول ندارم اما اینو برای تو خریدم مدیونی اگر ندی خودم بخونمش ...دوست دارم کبوتر...

خندم گرفت و کتاب و آرام ورق زدم. صفحه 23 کتاب ایستادم...جمله ای که امید علامت زده بود را خواندم:از کی تاحالا نویسنده ها هفت تیر می بندن به کمرشون!!! کتاب را بستم و یکم روی صندلی جا به جا شدم و با صدای جیر جیرش خاطره ای برام زنده شد:

(30 آذر ماه/صندلی آبی)

آرام آرام مایع کیک را هم می زدم...آشپزخانه به لطف حضور فر و اجاق تنها نقطه ای از خانه بود که آذر از آن قهر نکرده بود. شوفاژ خانه تا متوجه شده بود که کبوتر مهمان دعوت کرده و امشب شب مهمی است تصمیم به خراب شدن گرفت. بافتنی ام را محکم به دور خودم گرفتم و مایع کیک را درون قالب ریختم و داخل فر گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و خودم را در آینه برانداز کردم:ای وای کبوتر...چرا اینقدر بی قراری؟ چرا بال و پرهایت می لرزند؟راستی...آسمانت چه شد؟ گمش کردی یا هنوز خلقش نکردی؟دق می کنیا توی این قفس...زود تر آسمانی برای خودت دست و پا کن...  کبوتر می خواست بیشتر حرف بزند اما صدای در حواسش را پرت کرد. سریع موهایم را درست کردم و به سمت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و باز کردم. امید را دیدم... گویی لحظه ای زمان ازحرکت ایستاد و در آسمان چشمان امید به پرواز در آمدم و در ژرفای نگاهش پر گشودم...امید ثانیه هارا دوباره برای من پویا کرد و گفت:چی شدی کبوتر؟ چرا خیر خیر نگام می کنی؟ سریع به خودم آمدم و گفتم :هیچی...بیا تو. امید لبخندی آبی زد و با یک سطل رنگ وارد خانه شد. به سظل خیره بودم و گفتم:این چیه؟ امیر کتش را در آورد و آستینش را بالا زد وگفت: مگه تو نبودی که گفتی آسمون میخوای کبوترم؟ سرم را تکان دادم و گفت:اومدم برات آسمون درست کنم دیگه جان دلم....

(30 دی/هوای بارانی/زمان حال)

با صدای زنگ موبایلم از خیال بیرون آمدم. به ساعت نگاه کردم:2 بامداد بود... به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم.امید بود... سریع برداشتم و گفتم:امید! اما صدایی که منتظرش بودم پشت گوشی نبود...یک مرد با صدای رسمی گفت:سلام...شما خانم نخعی هستید؟ گفتم:بله... اون مرد گفت: شما تنها شماره ی ثبت شده در گوشی اقای شهریاری هستید...متاسفانه ایشون با هفت تیر خودکشی کردن..... دیگر صدای اون مرد را نشنیدم...  حالا فهمیدم که نویسنده ها هم می توانند هفت تیر داشته باشن...

 

ریحانه(کبوتر)/15 بهمن 401/بندرعباس.کرمان

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه}

 

دری می آورم آبی...

بازش می کنم به سوی سقف بلند ساده ی بسیار نقش

دستی به سویم دراز می کند مادر سرخین موی آسمان

می گوید به کبوتر که بیا از آن زمین ظلمت که نیست آنجا جای ماندن

کبوتر در را می بندد و بال هایش را باز می کند و در را قرار میدهد بر روی زمین 

می گویم به کبوتر:چه شد ؟ در آبی آوردم... خورشید را به هزار تمنا راضی کردم که به پیشوازت بیاید...

گفت کبوتر: من بروم... با خورشید و ابر همنشین شوم

قصه گوی هفت آسمان شوم 

از آن بالا غصه دار بی کسی زمین شوم

نامه رسان ستاره پروین شوم

نهایتش که چی؟

چه مقدار باید از آن بالا به کره ی خاکی زوال پسندم نگاه کنم و هیچ کاری از دستم بر نیاید؟ نمی شود! همینجا می مانم تاب توانم اهورامزدا, خدای یگانه را از احوال زمینش آگاه کنم...

 

 

ریحانه {کبوتر} 9 بهمن 1401/ساعت 10:10 شب/ بندرعباس.کرمان

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه:نثرادبی}

 

چشمانم را باز و بسته می کنم... 

عجب روزگاری شده... تقریبا هیچ ساختمان اداری را پیدا نمی کنی که تمام چراغ هایش سالم باشد... همه چیز سو سو می زند... خاموش و روشن می شود... 

هیچ چیز دیگر اون سلامت قبل را ندارد!!!

حتی زندگی ها... زندگی هایمان مهتابی شده در یک اتاق نیمه تاریک با کلی پرونده نیمه کاره بر روی هم...در حال سو سو زدن! هیچ گاه کامل روشن یا خاموش نیست...

در یک دو راهی بر سر بودن یا نبودن... مسئله این است! 

to be or not to be,that is problem

 

 

ریحانه{کبوتر} 7 بهمن ماه 1401 ساعت 11:25 شب/بندرعباس.کرمان

  • reyhaneh nakhaei

{نقد داستان اندوه چخوف توسط ریحانه نخعی}

چخوف

 

{متن اصلی داستان}

گرگ و میش غروب است. برف دانه های درشت آبدار به گرد فانوس هایی که دمی پیش روشنشان کرده اند با تانی می چرخند و همچون پوششی نازک و نرم روی شیروانی ها و پشت اسب ها و شانه ها و کلاه های رهگذران می نشیند.ایونا پتپاف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می ماند.تا جایی که آدم زنده بتواند تا شودپشت خم کرده و بی حرکت در جای خود نشسته. چنین به نظر می رشد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکون بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغر مردنی اش هم سفید پوش و بی حرکت است. حیوان بی نوا با آرامش و سکون خود و با استخوان های بر آمده و با پا های کشیده چون چوب خرد از نزدیک به اسب قندی صناری می ماند. به احتمال بسیار زیاد اون هم به فکر فرو رفته است. اسبی را که از گاو آن و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند و به این گرداب آکنده از آتش های دهشت انگیز و تق و تق بی امان و در آمد شد های شتابان انبوه جمعیت رها کنند محال است به فکر فرو نرود. 

ایونا و اسب نحیف او مدتی است همانجا بی حرکت مانده اند. از پیش از ظهر که از اصطبل در آمده اند هنوز یک پاپاسی دشت نکرده اند. و اکنون تاریکی شب پرده ی خود را رفته رفته بر شهر می گستراند. فروغ بی رمق فانوس های خیابانی جای خود را به رنگ های زنده می دهد و از هیاهوی آمد شد جمعیت آن به آن رو به فزونی می نهد. در همین هنگام  صدایی به گوش ایونا می رسد: 

_سورچی!محله ی ویبور گسکویه!

ایونا یکه می خورد و از لای مژگان و پلک های برفپوش خود نگاهش به یک نطامی شنل پوش می افتد. مرد نظامی تکرار می کند: 

_گفتم برو  به ویبور گسکویه... مگر خوابی ؟ را بیفت!!! 

ایونا از سر اطاعت تکانی به مهار اسب می دهد. تکه های برف از پشت حیوان و از شانه های خود او فرو می ریزد. مرد نظامی سوار سورتمه می شود. ایونا لب های خود را می جنباند و موچ می کشد و گردنش را مانند قو دراز می کند و اندکی نیم خیز می شود و شلاق خود را نه بر حسب ضرورت که بر سبیل عادت به حرکت در می آورد. اسب تکیده اش نیز گردن می کشد و پاهای چوسبانش را کج می کند و با شک و تردید به راه می افتد. 

هنوز چند دقیقه از حرکت سورتمه نگدشته است که از میان انبوه تیره رنگ آدم هایی که ازدحام کنان در آمد و شد هستند فریاد هایی به گوش ایونا می رسد: 

_هی... مگر کوری ؟ کجای میای غول جنگلی ؟ بگیر سمت راستت!

مرد نظامی نیز با خشم می گوید: 

_مگر بلد نیستی سورتمه برانی ؟ بگیر سمت راستت!

سورچی یک کالسکه به ایونا فحش می دهد و رهگذری که ضمن عبور از خیابان شانه اش به پوزه است ایونا خورده با چشم هایی آ کنده از خشم نگاهش می کند و برف از اسن خود می تکاند. ایونا گویی روی سوزن نشسته است یکبند وول می خورد و به آرنجهایش را کمی بلند می کند و چشمهایش را یدوانه وار به این سو و آن سو می گرداند. انگار نمی فهمد کجاست و از چه رو آنجاست. مرد نظامی ریشخندکنان می گوی:

_چه آدم های رذلی! هی سعی می کنند با تو درگیر شوند یا به زیر پاهای اسبت بیوفتند. پیداست باهم تبانی کرده اند سر به سرت بگذارند.

ایونا به طرف او می چرخد و نگاهش می کند و لب های خود را می جنباند. از قرار معلوم می خواهد چیزی به او بگوید اما جز کلماتی نا مفهوم سخنی از دهانش خارج نمی شود. مرد نظامی می پرسد:

_چه گفتی ؟ 

ایونا با دهان خود را به لبخندی کج می کند به حنجره اش فشار می آورد وبا صدایی گرفته می گوید: 

_پسرم ارباب... پسرم چند روز پیش مرد. 

_ هوم!... چطور شد مرد؟

ایونا همه بالا تنهی خود را به سمت او می گرداند و جواب می دهد:

_خدا می داند! باید از تب نوبه مرده باشد.... سه روز در مریضخانه خوابید... بعدش مرد. خواست خدا بود.  از میان تاریکی دایی به گوش ایونا می رسد:

_شیطان لعنتی!!! رویت را برگردان. جلوی راهت را نگاه کن! مگر کوری ؟ پیر سگ! چشمهایت را باز کن. 

مرد نظامی می گوید:

_تندر برو! اینطوری تا فردا هم به مقصد نمی رسیم. اسبت را هین کن. 

ایونا دیگر گردن می کشد و اندکی نیم خیز می شود و شلاقش را به موقرانه به حرکت در می آورد. سپس سر خود را چندین بار دیگر به سمت افسر بر می گردان و نگاهش می کند اما مسافر نظامی پلک بر هم نهاده و پیداست که حال و حوسله شنیدن حرف های اورا ندارد. ایونا پس از آنکه مسافر خود را در ویبور گسکویه پیاده می کند سورتمه را رو به روی رستورانی نگه می دارد و پشت خم می کند و بی حرکت می نشیند. و برف آبدار بار دیگر او و اسبش را سفید پوش می کند. ساعتی می گذرد و ساعتی دیگر....

سه مرد جوان در حالی که پاهای گالوش پوششان را محکم به سگفرش پیاده رو می کوبند و به هم دشنام می دهند به طرف سورتمه می آیند. دو از آنها بلند قد و لاغر اما سومی کوتاه قامت و گوژ پشت است. انکه گوژپشت است با صدایی که به جرنگ جرینگ شسشه می ماند بانگ می زند. 

_سورتمه! برو سر پل شهربانی!... سه نفری 20 کوپک!... 

ایونا افسار اسب را تکان می دهد و موچ می کشد. اینهمه راه فقط 20 کوپک!؟با این حال حوصله ندارد چانه بزند. امروز از نظر او یک روبل با 20 کوپک هیچ تفاوت نمی کند. فقط کافیست مسافری داشته باشد. جوانان تنه زنان و ناسزاگویان سوال سورتمه می شوند و به طرف نشیمن یورش می برند. مشاجره شان بر سر این اینست که کدام دو نفر بنشینند و کی سر پا بایستد. سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق می کنند که جوان گوژ پشت به سبب قد کوتاهش بایستد و دو دوستش روی نشمین بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا می دمد و با صدای زنگدارش فریاد می کشد:

_راه بیفت!بزن بریم!عجب کلاهی داری داداش! تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پدا نمی کنی!

ایونا خنده کنان جواب می دهد: 

_هه هه هه.... همین را دارم... 

_همین را دارم!!!... تند تر برو! اگر آهسته بروی مجبور می شوم یک پس گردنی جانانه مهمانت کنم! چطوره؟ 

_یکی از قد داراز ها گفت :

_سرم دارد می ترکد! دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطر کنیاک بالا رفتیم.

قد دراز دیگر با عصبانیت می گوید: 

_من نمی فهمم آدم چرا باید دروغ بگوید ؟ تو داری مثل سگ چاخان می منی!...

_بخدا دروغ نمی گویم!... 

_همانقدر دروغ گفتی که مثلا گفته باشی شپش سرفه می کند. 

ایونا با خنده می گوید:

_هه هه هه... چه جوانهای شادی!

جوان گوژپشت از کوره در می رود و داد می زند: 

_تف!مرده شور برده!پیر وبایی!تندتر برو!به اسبت شلاق بزن!به حسابش برس تا بدود!

ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بی قرار اورا در پشت سر خود حس می کند. دشمنها و متلکهای آنهارا می شنود و رفت و آمد رهگذران را می بیند و قلبش از بار گران احساس تنهایی رفته رفته رها می شود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش می دهد ناسطاگویی و غرولند می کند. دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می کنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکمفرما می شود به آن سه می نگرد و زیر لب من من کنان می گوید:

_این هفته پسرم...پسر جوانم مرد!

جوان گوژپشت آه می کشد و به دنبال سرفه ای لب های خود را پاک می کند و می گوید: 

_همه مان می میریم... خب حالا تندتر برو ! آقاین این یارو خلق مرا تنگ می کند! اینطور که می ورد کی به مقصد می رسیم ؟ 

_اینکه کاری ندارد... حالش را جا بیار... یک پس گردنی مهمانش کن!

_پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را می شکنم ! با سورچی جماعت تعارف بی تعارف!... اقای مار زنگی با تو هستم! می شنوی ؟ نکند حرف های مرا باد هوا حساب می کنی ؟

و ایونا صدای پسگردنی را حس می کند نه خود پس گردنی را. خنده کنان می گوید: 

_هه هه هه... چه ارباب های شاد و شنگولی! خدا شمارا حفظ کند.

یکی از قد دراز ها می پرسد: 

_ببینم زن داری یا مجردی ؟

_من؟ هه هه هه... ارباب های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است...هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرده و من هوز زنده ام... خیلی عجیب است!عزرائیل راهش را گم کرده بجای اینکه سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم....

آنگاه بر می گردد طرف مسافر ها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی می کشد و خبر می دهد:خدارا شکر بالاخره رسیدیم!... ایونا سکه ی 20 کوپکی را می گیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم می دوزد. باز تنهاست. سکوت بار دیگر وجودش را پر می کند. اندوهی که لحظه ای ناپدید شده بود دوباره پدیدار می شود و پیش از پیش بر قلبش سنگینی می کند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد می کنند می لغزد از میان هزاران نفری که در خیابان های شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر پیدا نمی شود که به درد دل او گوش دهد ؟ اما آدم های به شتاب می گذرند بی آنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی است گران. اندوهی که به بی نهایت می ماند. اگر سینه اش را بشکافند و اندوهش راع خروج بیابد ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد. با وجود این اندوهی است ناپیدا. اندوهی است که در پوشته ای کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمی شود رویتش کرد....

در این دم نگاه ایونا به دربان خانه ای می افتد که کیسه ی کوچکی در دست دارد. تصمیم می گیرد با او هم صحبت شود پس می گوید: 

_ساعت چند است برادر؟ 

_ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر!!!

سورتمه را چند قدمی به جلو می راند پشت خم می کند و خویشتن را به دست اندوه می سپارد... اکنون می داند که نمی تواند با آدم ها باب گفتگو بگشاید اما هنوز 5 دقیقه نمی گذرد که قد راست می کند و سرش را طوری می جنباند که انگار سر درد شدیدی دارد و مهار اسب را تکان می دهد. با خود فکر می کند باید به کاروانسرا بر گردم. 

و اسب تکیده اش انگار که به اندیشه ی او پی برده باشد یورتمه می رود. حدود یک و نیم ساعت بعد ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکت ها عده ای خوابیه اند و صدای خر و پف شان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب می خورد. هوای گرم و خفقان آور است.ایونا به خفته ها چشم می دوزد. تن خود را می خواراند و از اینکه زود باز گشته است افسوس می خورد. با خود فکر می کند:حتی پول یونجه هم در نیامد...شایدعلت اندوهم هم همین باشد ! آدمی که کارش را بلد باشد... آدمی که خودش و اسبش سیر باشند همیشه خدا خیالش آسوده است. 

سورپی جوانی از گوشه ای سر بلند می کند و خواب آلوده و نفس نفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز می کند. ایونا می پرسد:

_می خوای آب بخوری ؟

_آره معلوم استکه آب می خواهم

_خب...بخور...نوش جانت...گوارای وجودت...آره برادر همین هفته ای که گذشت پسرم مرد... شنیدی چی گفتم ؟ هفته ی گذشته در مریضخانه... داستانی بود! 

ایونا به سورچی جوان می نگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را مشاهده کند اما در قیافه ی مرد جوان کوچترین تغیری پدید نمی شود. جوانک رو اندازش را بر سر می کشد و بار دیگر خواب می رود. ایونای پیر آه می کشد تن خود را می خاراند... همانقدر سورپی جواب احتیاج به آب داشت او تشنه ی آن است که با کسی درد و دل بکند. چیزی نمانده است که هفته ی مرگ پسرش سر آید. اما او هنوز نتواسنته با کسی به سیری درد و دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه ها گفت و چگونه گذشت... باید حکایت کند که مراسم خاک سپاری چگونه انچا شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباس های آن ناکام را تحویل بگیرد.دخترش آنیسیا در ده مانده است. راجع به او هم باید حرف بزند. آخر مگر درد دل آدم ها تمام می شود ؟ همینطور که او غم دل می گوسید شنونده نیز باید بنالد و آخ و واخ کند و آه بکشد... زن ها به درد دل آدم بهتر از مرد ها گوش می دهد. زن جماعت گرچه ناقص عقل است اما کافیست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد... سورچی پیر با خود اندیشید: خوب است بورم سری به اسب بزنم برای خوابیدن همیشه فرصت است... 

لباس می پوشد و به طرف اصطبل راه می افتد. بین راه اصطبل به یونجه و کاه و هوا فکر می کند. آنگاه که تنهاست نمی تواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه می شود سخن گفت اما در تنهایی خود سخت و وحشت داشت به او بیاندیشد و چهره اش را در نظر خود مجسم کند...

در اصطبل همین که نگاهش به چشم براق اسب میوفتد می پرسد: 

_داری نشخوار می کنی ؟ خب نشخوار کن.. نشخوار کن... حالا که پول یونجه در نیامده کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شده ام...اگر پسرم نمرده بود.. سورچی میشد... کاش نمی مرد. 

آنگاه لحظه ای سکوت می کند و باز ادامه می دهد:

_آره برادر! کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند... بیخود و بی جهت مرد. حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کرده باشی... و یکهو کره ات بمیرد.. راستی حیف نیست ؟ دلت کباب نمی شود ؟ 

اسب لاغر و تکیده نشخوار می کند و گوش می دهد و نفس گرم خود را به صاحبش می دمد...

و ایونا بیش از انی تاب نمی آورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت می کند و می گرید.....

{متن این داستان کاملا شباهت به متن اصلی دارد بدون هیچ تغیری}

 

چخوف

{متن نقد داستان چخوف نویسنده:ریحانه نخعی}

اسم داستان:

طبق روال هر سری اول از اسم داستان شروع می کنیم. اسم در داستان از اهمیت زیادی برخوردار است. که یکی از اهمیت هاش می تونه این باشه که خواننده اگر 5 تا داستان در جلوش ببیند و  بخواهد بین آن ها انتخاب کند برای خواندن اول اسم هارا می خواند و هر کدام از نظرش اسم جذاب تری داشته باشد می خواند. و اینک داستان فرزند شما است. شما اورا به دنیا آوردید تصمیم گرفتید بزرگش کنید و داستان ها توقعشون از شما بسیار زیاد است. روح روان جسم و تمام شمارا برای خود می خواهد تا بوجود بیاید و به کمال برسد.  همانند یک نوزاد. شما وقتی فرزندی را به این دنیا می آورید تمام روح و روان و هستی خود را برای بزرگ کردنش می زارید و قاعدتا هیچوقت یک اسم نامناسب برای فرزند خود انتخاب نمی کنید بلکه یک اسم بسیار زیبا و دارای معنا و عمیق انتخاب می کنید. و صد در صد در صدی از جذابیت داستان بستگی به اسمش دارد البته درصدی کم و ناچیز در مقابل باقی عناصر. اسم داستان کاملا از درون داستان به ما خبر میداد. یک جورایی مترادف بود با کلیت داستان. اسم گذاری با داستان به 3 نوع از نظر من می تواند انجام شود: 1. مترادف باشد با کلیت و موضوع داستان یا بهتر بگم سطحی باشد به طور مثال اگر شما یک داستان در مورد یک ماموریت پلیسی می نویسید اسم داستان را بزارید ماموریت. 2. اسم داستان کاملا در تضاد محتوای داستان باشد. ولی گونه ای به داستان ربط داشته باشد یعنی کاملا بی معنی و خارج از داستان نباشد. 3. اسم در عمیق ترین لایه های داستان جا داشته باشد. در این مدل خواننده فرض می کند که اسم داستان هیچگونه ربطی به کلیت داستان نداشت ولی خواننده باهوش متوجه این ربط می شود. همانطور که ذکر کردم اسم این داستان در مدل اول جا می گیرد. 

شروع داستان:

شروع داستان یکی از مهمترین بخش های داستان است. که شما می توانید ازش برای قوی تر کردن و جذاب تر کردن داستان استفاده کنید. شروع خوب می تواند چند ویژگی را داشته باشد: 1.شخصیت اصلی را به خواننده معرفی کند تا خواننده در طول داستان دنبال شخصیت اصلی نگردد تا از داستان دل زده شود. 2.زمان و مکان داستان را بگوید{بحث مفصلی برای فضا و مکان داستان وجود دارد که بماند برای نقد های بعدی}3.با یک کنش و اتفاق بسیار جالب و جذاب طوری که خواننده را جذب کند شروع شود. می تواند این کنش جوری باشد که خواننده را برای ادامه داستان کنکاو کند به اصطلاح تعلیق ایجاد کند. 4. با توصیفمکان و فضای داستان شروع کند. شروع این داستان تقریبا گزینه های 1.2.4 را در خود داشت یک جورایی هر سه بود و شروعی خوب رو ساخته بود. 

توصیف فضا:

همانطور که در پخش شروع داستان ذکر کردم این داستان با توصیف فضا داستان را شروع کرده. نویسنده باید هنر این را داشته باشد بتواند یک فضای خوب برای داستانش انتخاب کند. یک فضایی که به درد محتوای داستان بخوره. به طول مثل:زمانی که شما یک داستان با محتوای غم دارید هیچگاه این محتوارا در یک فضای بهاری و نوروز به خواننده نشلن نمی دهید. اما برخی از داستان هارو ما به وضوح دیدیم که اینکارو می کنن. خب اون بر میگرده به شخصیت ها. شاید شخصیت شما یک چیزی در ذهن داشته باشد که اون فکر باعث غمگینی اش شده باشد اما توان این را ندارد به کسی بگوید و زمان داستان اوج نوروز و فضایی شاد است. اما معمولا نویسنده اینکارو نمی کند. همانند این داستان. این داستان ما با یک فضای بسیار پر از اندوه رو به رو بودیم که این فضا را نویسنده در فصل زمستان می خواست آمد به خواننده نشون بده که بهتر به خواننده اون احساس سرما و غم و  تاریکی به خواننده انتقال پیدا کنه. توصیفات این داستان از فضا می توانم به راحتی بگن یکی از بهترین توصیفاتی است که من تا به حال دیدم و مواجه شدم. با بهترین شکل و البته ترجمه عالی مترجم به راحتی اون فضایی که نویسنده واقعا می خواست خواننده حس کنه به خواننده منتقل میشد. عنصر فضا سازی بسیار به همدردی خواننده و همینطور احساس انس و نزدیکی به داستان را می تواند قوی تر کند. 

شخصیت ها: 

شخصیت های این داستان که حضور پر رنگی در داستان داشتن می توان به سورچی که شخصیت اصلی است و مرد نظامی پوش و سه جوان ناسزاگو و اسب اشاره کرد. بقیه شخصیت ها شخصیت هایی حاشیه ای بودن که نویسنده برای ضرورت اینکه بتواند داستان را بهتر به خواننده منتقل کند آورده است. اول در مورد شخصیت این داستان یعنی سورچی یا همون ایونا حرف می زنیم. ایونا شخصیت است که مشخص است و در کل داستان پخش شده است که بسیار تنها است و همسرش مرده اتس پسرش هم مرده است و دخترش در ده زندگی می کند. ایونا غصه های زیادی بر روی دل دارد که در پی تعریف کردنشون برای شخصی است. ایونا می تواند نماد آدم های تنها و بی کس کل جهان باشد. آدم هایی که بسیار تقریبا کسی را در جهان ندارند و فق دلشان می خواهند یک مفر باشد تا باهاش سر صحبت باز کنن... ما از اینجور آدما کم نداریم.. شخصیت دوم مرد نظامی است. مرد نظامی نماد آدم های خوب جامعه ما است. آدم هایی که مثلا امنیت بر قرار می کنند ولی برعکس سه جوان ناسزا گو نماد آدم های بد و اراذل اوباش بر روی زمین هستن. حالا شاید براتون سوال پیش بیاد که چه ارتباطی میان اینها در داستان وجود دارد... داستان می خواد اینو به شما نشون بده اگر یک فردی تنها باشد و کسی را برای درد دل نداشته باشد حتی آدم های غریبه چه خوب چه بد چه ادم هایی مثل نظامی که آدم های خوبی هستن و چه آدم های مثل اراذل اوباش که آدم های بدی هستن هیچوقت به حرف یک آدم تنها گوش نمی دهند. حالا اون شخصیت وسط داستان که یکی نگهبان بود و یکی سورچی دیگری اونام نشان دهنده ادم های میانه هستن نه خوب نه بد. در کل نویسنده می خواد نشون بده که هیچکس هیچکس هیچکس براش ادمی دیگه مهم نیست. یک جورایی تمام شخصیت های این داستان نمادی برای خود داشتن که با آدم های دنیای واقعی پیوند می خوردن. حالا شاید دوباره براتون سوال پیش بیاد پس اسب چی ؟ خب اگر توی کل داستان دقت کرده باشید. شخصیت اسب تنها شخصیتی بود که از اول تا اخر در کنار ایونا بود ولی ایونا بهش محلی نمی زاشت و به این فکر نمی کرد که شاید بتونه با اسب درد دل کن با اینکه نزدیک ترین فرد بهش است. این موضوع نشون دهنده اینکه ما آدم ها تقریبا هممون قدر آدم هایی که نزدیکمون هستن رو نمی دونیم و تا وقتی هستن حسشون نمی کنیم ولی وقتی میرن تازه نبودشون رو حس می کنیم... یکی از هنر های نویسنده در این داستان این بود که از اول تا آخر به اسب شخصیت بخشیده بود. انگار کاملا شرایط را درک می کرد و می فهمید. یک چیز جالبی که کمتر کسی در این داستان در مورد شخصیت اسب می فهمد اینکه:در آخرای داستان اگر دقت کرده باشید ایونا می گوید درد دل کردن با زن ها بهتر است چرا که بهتر باهات همدردی می کنن. و یک نشانه ریز در دیالوگ اخر داستان اورده بود که نشان دهنده این بود که اسب ماده است. اونجا که گفت اگر تو مادر یک کره باشه.... می بینید.. با اینکه ایونا گفته که زن جماعت ناقص عقل است در آخر با اسبش که ماده بود سر صحبت باز کرد. و اینجا نویسنده می خواد نشان بده که درد دل کردن با زن ها و دختر ها بهتر است چرا که احساساتی تر هستن و بهتر گوش می دهند و همدردی می کنند. بازم اگر دقت کرده باشید آخرای داستان گفته شده که{اسب نفس گرمش را به صاحبش می دمد} بازم اینجا برای آخرین بار نویسنده باز به اسب یک شخصیت بخشیده. 

تعلیق داستانی: 

در این داستان به دلیل ایکه فضا داستانی به خوبی ساخته شده بود. باعث میشد اون تعلیق ایجاد بشه. حتما قرار نیست شما در اول داستان یک اتفاقی بیاورید یک خواننده کنجکاو بشه که داستان و بخونه البته این خیلی کارساز هست. راحت می تونید اینکارو بکنید تا تعلیق بسیار خوبی ایجاد کنید. 2 چیز باز ایجاد تعلیق در این داستان شده بود: 1. فضا سای خب و بجا. در اول داستان با یک فضای غم و اندوه شروع کرد نویسنده که این فضا باعث میشه خواننده در همون اول فضای داستانی رو درک کنه و خوشش بیاد و باهاش انس بگیره و ادامش بده. 2. صحنه ای که توصیف شده بود که برف روی ایونا و اسبش جمع شده بودن که خواننده باهوش متوجه می شود که ایونا و اسبش مدت زیادی است که یک جا ایستاده اند و یک سوال کوچولو در ذهنش ایجاد می شود که چرا باید اینقدر یک جا ایتساده باشن که برف روشون جمع بشه؟ البته تعلیق این داستان بیشتر توی گزینه 1 جمع شده است. 

نکته:یک چیزی که در این داستان جذاب بود این بود که در این داستان هیچ چیز به صورت مستقیم به خواننده گفته نشده بود. به طور مثال: همین جمع شدن برف و سفید شدن و مانند روح شدن ایونا نشان دهنده یک جا زیاد ایستادنش است. یا اینکه وقتی نظامی سوال سوترمه می شود کاملا گفته می شود که ایونا حواسش پرت است این باز کاملا نشان دهنده درگیری ذهنی ایونا است. یا اینکه وقتی سه جوان سوار شدن و ناسزا می گفتن ایونا با ملایمت با آنها رفتار می کرد که باز این نشان دهنده این است که ایونا نیاز دارد واقعا با یکی حرف بزند و با ملایمت با آن ها برخورد می کرد که شاید دلشان بسوزد باهاش حرف بزنند. البته هر خواننده از اینجور نوشتن خوشش نمی آید و خواننده های باهوش و جستجوگر اینجور نوشته هارو دوست دارن. خواننده های معمولی به دنیال واضح بودن همه چیز هستن. 

پایان داستان : 

به طور کلی ما 2 نوع پایان داریم. 1. پایان باز 2. پایان بسته... کارکرد و اهمیت هر کدوم از این دو بماند واسه یک وقت دیگر فقط این را بدانید که پایان این داستان کاملا بسته بود و با یک نتیجه گیری ختم کرد داستان رو... 

{ممنون که تا اینجا همراهی کردید و خوانش را داشتید. امیدوارم به علم شما ذره ای توانسته باشم افزوده باشم. اراتمند شما: ریحانه نخعی}

  • reyhaneh nakhaei