داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

مشخصات بلاگ
داستان آناهیتا

این بلاگ برای نوقلمان نویسندگی تشکیل شده.
نقد انواع داستان های ایرانی و خارجی
انتشار داستان نوقلمان
نقد فیلم از نگاه داستان
انتشار اشعار اعضا و دلنوشته های اعضا

۹ مطلب با موضوع «یادداشت های کوتاه» ثبت شده است

{یادداشت کوتاه 9}

عادت... بعضی وقتا خیلی چیز ترسناکی میشه. انگار آدم می تونه توی زندگیش به همه چی عادت کنه. حتی به چیزایی که براش خیلی ترسناکه.چقدر می تونه وحشتناک باشه که به چیزایی عادت کنی که ازشون فراری بودی. به خودت میای و می بینی کل زندگیت شده اون چیز. چیزی که تا دیروز ترس داشتی ازش.

آدم ها به همه چی عادت می کنن. حتی بعضی وقتا می تونن به انتظار کشیدن هم عادت کنن. باور می کنن که همیشه باید انتظار بکشن و هیچوقت قرار نیست که به مرادشون برسن. حتی وقتی به چیزی که میخواستن رسیدن می ترسن. انگار از اینکه بعد عمری یه اتفاق خوب براشون تعجب می کنن و غیر ممکن می دوننش. خیلی ترسناکه آدم باید همه انتظار بکشه. چرا هرچیزی که همون سال همون ماه همون روز همون ساعت همون دقیقه همون لحظه براش ذوق داریم اتفاق نمیوفته؟ این ذوق های خیلی زود از بین می رن. وقتی می بینن نشد سریع می رن. دیگه چه فایده دو روز بعد یا دو سال بعد. اون لحظه مهمه که نشد. دیگه به انتظار کشیذن عادت می کنیم و ذوق هامون از بین میره.

 

(ریحانه|کبوتر_تهران|کرمان_00:30)

 

  • reyhaneh nakhaei

(یادداشت کوتاه ۸) 

غمی در من الان خوابیده است که هیچ گاه نبوده... اشنا نیست برام... از دست دادن بعضی از آدما خیلی دردناک است... نمی دانستم چه دردی دارد... هیچوقت یادم نمی آید که کسی چیزی را از دل من درآورده باشد... من همیشه تک و تنها همه را بخشیده ام... اشتباهاتی که خیلی وقت ها به قیمت از دست رفتن یه ادم مهربان در زندگی ات تمام می شود و تو می مانی با عمری پشیمانی که چرا چگونه اینجوری شد ؟ تویی که همیشه در پی همچین آدمی بودی و بودنش برایت خیلی ارزشمند بود. تنها آدمی که به تو گفت که اگر تنهایی پس من خبرت را می گیرم.... عمری حسرت به شنیدن همین جمله داشتی. عمری می خواستی یه نفر بهت بگوید که من هستم نگران نباش... همون یه نفر الان اومد. ولی تو با یه اشتباه کاری می کنی که تا اخر عمر به این فکر کنی که چرا چیشد که اینجوری شد ؟ همش دنبال مقصر بگردی. همش بخوای یه جوری برای خودت توجیهش کنی تا برات اسون تر باشه تحمل کردنش. صبح تا شب بهش فکر کنی. شب تا صبح منتظر یه پیامش یا یه زنگش باشی. ولی خودت نتونی حتی یه پیام کوتاه بهش بدی‌. بعضی وقتا فکر ها ادم و می کشن. اینقدر فکر می کنی بهش‌ که دوست داری فقط یه دقیقه فراموشش کنی. یک جا یک حرف خیلی خوبی شنیدم. می گفت: می دونی خوشحال ترین موجود دنیا کیه؟ گفت: ماهی قرمز. چرا ؟ چون کلا حافظش ۱۰ ثانیه است. ماهی قرمز باش..... فراموشی خیلی خوبه. دوس دارم واقعا مثل ماهی قرمز باشم‌. خاطرات و به ذهن سپردن لحظه ها خیلی خیلی خیلی می تونه دردناک باشه‌. شاید برای خیلی هامون اتفاق افتاده باشه که ذوق یه چیزی و داریم... براش امیدواریم... منتظریم... ولی.... ولی یهو در کسری از ثانیه از همه چی ناامید میشیم... این خیلی دردناکه. به خودت می گی کاشکی اصلا انتظارش و نمی کشیدم یا حتی براش امیدوار نبودم. کاشکی از اول نمی اومدی دوباره بهم زنگ بزنی. که الان من اینقدر عذاب نکشم..........

و این آهنگم برای من یادآور تمام درد هایم هست. کاری از استاد عزیزم... شجریان جانم 

اگر این متن را می خونی... برای تو هستش... حتی این آهنگم برای توی هستش و می دونم خیلی بهش احتیاج داری. جانکم 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 6}

شعری در وصف اهنگ آغوش خالی همایون شجریان

آغوش خالی ات 

کاری با دلم 
که همایون ترین های جهان 
مبارک ترین صدا های عالم 
ای همایون ترین صدا 
نکرد هیچ صدایی
با دلم 
می گویی 
بوی تو می دهد اغوش خالی ام 
اما نمی دانی 
گوش های ما بوی صدای تو گرفت و 
هر که کمی برایمان به نوا می اید 
از ترس از دست رفتن بویت 
حواس گوش را به جایی دیگر پرت می کنیم 
روزی یقین تو بودم 
ولی گذشت 
امروز فاجعه ای احتمالی ام 
همانگونه که قاپ گفت 
ما در عصر احتمال به سر می بریم
فاجعه ای احتمالی تو همایون ترین 
یقینی ترین شکی بود 
که تاکنون بر گوش امد 
حالا فقط خبر خشکسالی ام 
خشکسالی دل را می گفتی تو 
ابی عشق تو و نبودش در صحرای دل
تمام شدن این نوا بود 
سرآغاز شروع شدن ما....
 
آهنگ آغوش خالی از همایون ترین صدای دل من:

دریافت ​​​​

 

ریحانه(کبوتر)/شب/10:55/ بندرعباس.کرمان
  • reyhaneh nakhaei

{شخصیت شناسی:جفری دامر}

 

شخصیت شناسی یک بخش جدید از وبلاگم هستش که در اینجا سعی می کنیم شخصیت ها و انسان های جالب و متفاوت و معروف جهان و باهم بررسی کنیم. 

برای شخصیت اول من جفری دامر ملقب به هیولای میلواکی یا ادم خوار میلواکی و انتخاب کردم که یکی از ترسناک ترین قاتل های سریالی امریکا هستش و در اواخر دهه 80 و اوایل 90 در امریکا فعالیت می کرده.

در ابتدا ضروری می دانم که توضیح بدم چرا یک قاتل سریالی برای شخصیت شناسی انتخاب کردم ؟ زیرا که قاتلان سریالی بسیار افرادی عجیب با افکاری غیر قابل پیشبینی هستند و مراتبی دارن و یکی از عجیب ترین هایشان جفری دامر هستش. این جور افراد مثل جفری یا حتی قاتلان دیگر مانند تد باندی و سان آو سم و رادنی آلکالا و چندین نفر دیگر در درجات بالایی از قاتل های سریالی قرار می گیرند که افرادی بسیار باهوش هستند اما این هوش و ضریب هوشی سرشار در مسیری اشتباه به کار گرفته می شود و طبق یک مقاله غیر رسمی که هیچ جا نه تائید و نه رد شده اینجور افراد دارای ژن روانی هستند و این ژن بسیار به ژن افراد نابغه نزدیکی می کند و بسیار شباهت دارند. و شاید به همین دلیل است که افراد نابغه و باهوش مانند نیکولا تسلا بسیار عجیب هستن و در مواقعی آن هارا روانی و سایکوپت خطاب می کنند.

{منابع من برای نوشتن این متن:ویدئو یوتیوب از کانال مریجین ریپورت/سریال جفری دامر هیولای میلواکی/ یک سری از سایت ها مانند ویکی پدیا}

در ابتدا به بیان یک زندگینامه اجمالی ولی کامل از جفری می پردازیم:

جفری دامر{به انگیلیسی:jeffrey dahmer} متولد 21 می 1960 در شهر میلواکی واقع در ایالت ویسکانسن ملقب به آدم خوار یا هیولای میلواکی است.جف بچه اول خانواده است و یک برادر کوچک تر دارد. مادر{joyce dahmer}جف مربی هست و پدر{lionel dahmer} جف یک شیمی دان هست و در ادامه مطلب متوجه تاثیر این شغل پدر در شکلگیری شخصیت جفری می شویم. 

 

 

به قول پدر جفری زمانی که جف بدنیا اومد تا چند ماه اول زندگی براشون بسیار لذت بخش و امیدوارکننده بوده و همه چی براشون احساس تازگی و نو بودن داشت. در توصیف جفری باباش میگه که جفری بسیار بچه ی پر انرژی و شادی بوده و در بچگی بسیار اجتماعی بوده و دوست داشته که با همسالان خودش ارتباط برقرار کنه و همینطور به قول باباش جفری از همان بچگیش بسیار کنجکاو بوده و دوست داشته به همه چی دست بزنه تا بتونه جنس و حالتشون و با دستای خودش احساس کنه.

 

در مورد کودکی جفری دو داستان متفاوت وجود داره: 1. برخی از منابع بر این باور هستند که جفری در کودکی نور چشمی خانواده بوده و بسیار بهش توجه میشده و دوسش داشتن. 2. برخی منابع دیگر بر این باور هستند که جفری اینقدر در بچگی بهش بی توجهی شده که باعث بوجود آمدن یک اختلال با نام {attachment disorder} در جفری شده. 

{اختلال وابستگی واکنشی و به لاتین attachment disorder}

من در مورد این اختلال جستجویی در اینترنت کردم که خلاصش و اینجا براتون شرح می دهم:این اختلال که در فارسی با نام وابستگی واکنشی شناخته میشود اختلالی نادر حاصل از دوران کودکی هستش که تا آخر زندگی فرد موندگار هستش. این اختلال از شکست ایجاد وابستگی های عادی با سرپرست های اصلی در دوران کودکی بوجود می آید. این شکست ها معمولا از تجربه های شدید از غفلت.سواستفاده.جدایی ناگهانی از سرپرست در بین 6 ماهگی تا 3 سالگی.تغیر مداوم سرپرست یا عدم واکنش سرپرست به تلاش های کودک برای برقراری ارتباط نشات می گیرد. 

بچه هایی که این اختلال و دارن 2 دسته می شوند: 1. reactive attachment disorder و 2.disinhibited social engagement disorder 

بچه های دسته اول: به دلیل تجربیات بدی که در کودکی داشتن بسیار کم با بقیه افراد ارتباط برقرار می کنند. و بچه های دسته دوم: بچه هایی هستن که بقیه مردم فکر می کنن بسیار خوش رفتارن بسیار مهربون هستند و با همه غریبه ها رابطه خیلی خوبی دارند. این بچه ها هیچ گونه دیواری و محدودیتی برای خودشون ندارن. 

بر می گردیم به جفری. ما در مورد جفری این را می دانیم که جفری در کودکی به درستی نمی تونسته با بقیه ارتباط برقرار کنه. جف در توصیف مادرش می گفت: مادر من بسیار خشک و طماع بود و همیشه دنبال توجه بود بخصوص توجه پدرم. 

زمانی که جف وارد دبستان می شود. حال مادرش بسیار بدتر شده بود و همیشه در رخت خواب بوده و توجه 24 ساعته می خواسته. مادر جفری مالیخولیا.افرسدگی. استرس و افکار خودکشی داشته. ویک بار سعی کرده با مصرف دارو خودکشی کنه اما ناموفق بوده و طبق دیده های من از سریال جفری دامر که ممکن قسمت هایی ازش غیر واقعی بوده باشه این خودکشی مادر جفری در سال 1966 اتفاق میوفته که وقتی جف داشته از مدرسه بر میگشته صدای گریه ی برادر کوچپیک خودش و میشنوه و وقتی وارد اتاق مادرش میشه می بینه که بدن مادرش بر روی تخت افتاده و آمبولانس خبر می کنه. پدر جف در این مواقع در دانشگاه شیمی می خوند و بیشتر اوقات خونه نبود و یا دانشگاه بود و یا کتابخونه و اگر خونه بود داشت درس می خوند یا به زنش توجه می کرد. به قول خود جفری سال های اولیه زندگیش بسیار بد می گذره و به بنیان خانواده شک داشته که آیا مادر و پدرش باهم می مونن یا نه. 

در اینجا شاید براتون سوال پیش اومده باشه که در آخر جفری در کودکی بسیار اجتماعی و شاد بوده یا نه یک بچه ای بوده که نمی تونست با بقیه ارتباط برقرار کنه؟ در حقیقت هر دوی اینا به نوعی درسته. جفری تا 4 سالگی کاملا یک بچه شاد و معمولی توصیف شدهو کودکی که علایق بچگونه داشت شاد و اجتماعی بوده و با هم سن و سال های خودش ارتباط برقرار می کرده. تا اینکه در سن 4 سالگی عمل فتق انجام می دهد. بعد این عمل جفری کاملا تغیر می کنه. بسیار آروم و گوشه گیر میشه. دیگه دوست نداشته با کسی بازی کنه یا وقت بگذرونه. و این مورد در علم پزشکی ثابت شده که هر چه قدر فرد پیر یا جوون تر باشه ممکن هستش که عمل جراحی که روش انجام میشه بر روی عملکرد مغز فرد تاثیر بزاره و دچار اختلالش کنه و این چیزی هست که تا آخر عمر روی فرد می مونه و می تونه روی اعمال و تصمیم گیری های فرد در آینده تاثیر بزاره.

زمانی که جفری ابتدایی بوده یک بچه آروم و بی دردسر بوده تا حدی که معلم کلاس اول جف این مورد و در کارنامه جفری ذکر می کنه که جف یک بچه کم حرف و گوشه گیر هستش. معلم کلاس اول جفری در کارنامه جفری ذکر می کنه که این بچه طرد شده و به این بچه بی توجهی شده و این بچه ترس از طرد شدن داره اما هیچ گونه اقدامی در خصوص این حرف معلم جفری انجام نمیشود و صرفا در کارنامه ذکر میشه.

جفری در مدرسه موفق میشه که دوست پیدا کنه ولی دوست های جفری متوجه میشوند که جفری یک سری علایق عجیب و خارج از عرف داره. یکی از این علاقه های عجیب جفری لاشه حیون ها بوده. این علاقه جفری از 4 سالگی او شکل می گیره. پدر جفری تعریف می کند که یه روز از زیر خونه استخوان و لاشه چند حیوان را که اونجا مرده بودن و می کشه بیرون و یه ظرف آهنی کنارش بوده و این استخوان هارو دونه دونه پرت می کرده تو این ظرف و صدا می داده و جفری هم از این صدا خوشش میومده و بعد این ماجرا کلی با اون استخوان ها بازی کرده. 

در اکتبر سال 1966 خانواده دامر نقل مکان می کنن به شهر دیتون دراوهایو (ohio). در همان سال پدر جف مدرک phd خودش و در شیمی می گیره و در اوهایو به عنوان شیمی دان تحلیلی مشغول به کار می شود. 

در سال 1968 دوباره از شهر دیتون به شهر بث در ایالت اوهایو نقل مکان می کنن و این سومین خونه جف در 2 سال اخیر هستش. در اطراف این خونه نزدیک به دو هکتار پوشش جنگلی وجود داشته و یک انباری کوچک چوبی که دورتر از خونه قرار داشته و بیشتر به اون پوشش جنگلی نزدیک بوده تا خونه.

 

پدر جفری از همان ابتدا متوجه می شود که جف خیلی گوشه گیر و خجالتی است. اصلا اجتماعی نیست و نمی تونه به خوبی با دیگران ارتباط بگیره. پدر جف همیشه سعی داشته جفری را از این لاک و حبابی که برای خودش ساخته و با کسی ارتباط نمی گیره بیرون بکشه. برای همین برای جفری 7 ساله یه سگ می خره به اسم فریسکی. 

 

پدر جفری ذکر می کنه که جف در کنار آشنایان خودشون و همچنین پسر همسایه و حیون خونگیش بسیار راحت و آروم بوده و یه بچه معمولی و بی دردسر بوده. ولی وقتی غریبه ای و می دیده باز همان اجتماعی نبودن و کمبود عزت نفس به سراغ جفری می اومده که این پدرش و خیلی نگران می کرده.

دسامبر سال 1968 پسر دوم خانواده دامر به دنیا اومد و پدر و مادر جفری برای اینکه به جف اعتماد به نفس بدن اجازه دادن که اسم برادرش و خودش انتخاب کنه و جف اسم دیوید و برای برادرش انتخاب کرد.

 

 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 5}

 

آه از این زندگی که

صبر ایوب و عشق زلیخا و گل های ابراهیم 

...زیبایش نمی کند

آه از این روزگار که

نور چهره ی یوسف و شعله های آتش سیاوش 

...روشنش نمی کند

آه از این بیابان که

گریه های علی و ناله های رستم و مرگ رخش

...بیدارش نمی کند

آه از این دنیا که

خون حسین و کوه کنی فرهاد و انا الحق منصور

...شرمگینش نمی کند

 

 

 

 

ریحانه{کبوتر}/بندرعباس.کرمان/ساعت 1:54/صبح بی آفتاب 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه4} 

ادم همیشه درد را بهتر درک می کند... انگار که تنها پس مانده اش از روزگاران قدیم است. می گوییم ما که نتوانستیم شادی با خود به ارمغان بیاوریم!

یا اصلا مگر گذشتگان ما شادی هم داشتند؟... بزار لااقل همین غم را برداریم که دست خالی نباشیم.. همانگونه که مادرم هیچگاه دست خالی خانه ی کسی نمی رود... 

همیشه معتقد بودم که این همه غم توان کشتن شادی های مارا داشتن که در این شهر جز غم چیزی یافت نمی شود و اگر هم ان لا به لا اونم بصورت قاچاق مثقالی شادی پیدا کنی... قیمتش از در نایاب هم گران تر است...

در این شهر غم را مجانی می دهد و شاید آن خاص ترین هایش که می گویند غم ثروتمندان هست و کمی چرک کف دست هم بخواهد...

ولی می دانی زندگی در دیاری که در هر گوشه ای که می روی یک نفر دارد از بدبختی هایش صحبت می کند و بقیه هم سعی در این دارند که ثابت کنن اونا بدبخت ترن سخت است....   سخت تر از اون چیزی که فکر می کنی! 

 

ریحانه(کبوتر)/ساعت:12:03/شب/کرمان.بندرعباس 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه}

 

پرده را کنار زدم و به هجوم بی رحمانه ی قطرات باران چشم دوختم.بی آرامی قطرات را با چشم تماشا و با دل احساس می کردم... نگاه بود اما حواس راهش را در ذهن من گم کرده بود

برگشتم و روی صندلی آبی نشستم و به ریگ روان روی میز چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم. برش داشتم و تا بازش کردم با یادداشت امید مواجهه شدم: با نداری چه کنم؟ پول ندارم اما اینو برای تو خریدم مدیونی اگر ندی خودم بخونمش ...دوست دارم کبوتر...

خندم گرفت و کتاب و آرام ورق زدم. صفحه 23 کتاب ایستادم...جمله ای که امید علامت زده بود را خواندم:از کی تاحالا نویسنده ها هفت تیر می بندن به کمرشون!!! کتاب را بستم و یکم روی صندلی جا به جا شدم و با صدای جیر جیرش خاطره ای برام زنده شد:

(30 آذر ماه/صندلی آبی)

آرام آرام مایع کیک را هم می زدم...آشپزخانه به لطف حضور فر و اجاق تنها نقطه ای از خانه بود که آذر از آن قهر نکرده بود. شوفاژ خانه تا متوجه شده بود که کبوتر مهمان دعوت کرده و امشب شب مهمی است تصمیم به خراب شدن گرفت. بافتنی ام را محکم به دور خودم گرفتم و مایع کیک را درون قالب ریختم و داخل فر گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و خودم را در آینه برانداز کردم:ای وای کبوتر...چرا اینقدر بی قراری؟ چرا بال و پرهایت می لرزند؟راستی...آسمانت چه شد؟ گمش کردی یا هنوز خلقش نکردی؟دق می کنیا توی این قفس...زود تر آسمانی برای خودت دست و پا کن...  کبوتر می خواست بیشتر حرف بزند اما صدای در حواسش را پرت کرد. سریع موهایم را درست کردم و به سمت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و باز کردم. امید را دیدم... گویی لحظه ای زمان ازحرکت ایستاد و در آسمان چشمان امید به پرواز در آمدم و در ژرفای نگاهش پر گشودم...امید ثانیه هارا دوباره برای من پویا کرد و گفت:چی شدی کبوتر؟ چرا خیر خیر نگام می کنی؟ سریع به خودم آمدم و گفتم :هیچی...بیا تو. امید لبخندی آبی زد و با یک سطل رنگ وارد خانه شد. به سظل خیره بودم و گفتم:این چیه؟ امیر کتش را در آورد و آستینش را بالا زد وگفت: مگه تو نبودی که گفتی آسمون میخوای کبوترم؟ سرم را تکان دادم و گفت:اومدم برات آسمون درست کنم دیگه جان دلم....

(30 دی/هوای بارانی/زمان حال)

با صدای زنگ موبایلم از خیال بیرون آمدم. به ساعت نگاه کردم:2 بامداد بود... به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم.امید بود... سریع برداشتم و گفتم:امید! اما صدایی که منتظرش بودم پشت گوشی نبود...یک مرد با صدای رسمی گفت:سلام...شما خانم نخعی هستید؟ گفتم:بله... اون مرد گفت: شما تنها شماره ی ثبت شده در گوشی اقای شهریاری هستید...متاسفانه ایشون با هفت تیر خودکشی کردن..... دیگر صدای اون مرد را نشنیدم...  حالا فهمیدم که نویسنده ها هم می توانند هفت تیر داشته باشن...

 

ریحانه(کبوتر)/15 بهمن 401/بندرعباس.کرمان

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه}

 

دری می آورم آبی...

بازش می کنم به سوی سقف بلند ساده ی بسیار نقش

دستی به سویم دراز می کند مادر سرخین موی آسمان

می گوید به کبوتر که بیا از آن زمین ظلمت که نیست آنجا جای ماندن

کبوتر در را می بندد و بال هایش را باز می کند و در را قرار میدهد بر روی زمین 

می گویم به کبوتر:چه شد ؟ در آبی آوردم... خورشید را به هزار تمنا راضی کردم که به پیشوازت بیاید...

گفت کبوتر: من بروم... با خورشید و ابر همنشین شوم

قصه گوی هفت آسمان شوم 

از آن بالا غصه دار بی کسی زمین شوم

نامه رسان ستاره پروین شوم

نهایتش که چی؟

چه مقدار باید از آن بالا به کره ی خاکی زوال پسندم نگاه کنم و هیچ کاری از دستم بر نیاید؟ نمی شود! همینجا می مانم تاب توانم اهورامزدا, خدای یگانه را از احوال زمینش آگاه کنم...

 

 

ریحانه {کبوتر} 9 بهمن 1401/ساعت 10:10 شب/ بندرعباس.کرمان

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه:نثرادبی}

 

چشمانم را باز و بسته می کنم... 

عجب روزگاری شده... تقریبا هیچ ساختمان اداری را پیدا نمی کنی که تمام چراغ هایش سالم باشد... همه چیز سو سو می زند... خاموش و روشن می شود... 

هیچ چیز دیگر اون سلامت قبل را ندارد!!!

حتی زندگی ها... زندگی هایمان مهتابی شده در یک اتاق نیمه تاریک با کلی پرونده نیمه کاره بر روی هم...در حال سو سو زدن! هیچ گاه کامل روشن یا خاموش نیست...

در یک دو راهی بر سر بودن یا نبودن... مسئله این است! 

to be or not to be,that is problem

 

 

ریحانه{کبوتر} 7 بهمن ماه 1401 ساعت 11:25 شب/بندرعباس.کرمان

  • reyhaneh nakhaei