داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

مشخصات بلاگ
داستان آناهیتا

این بلاگ برای نوقلمان نویسندگی تشکیل شده.
نقد انواع داستان های ایرانی و خارجی
انتشار داستان نوقلمان
نقد فیلم از نگاه داستان
انتشار اشعار اعضا و دلنوشته های اعضا

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ریحانه نخعی» ثبت شده است

{یادداشت کوتاه 9}

عادت... بعضی وقتا خیلی چیز ترسناکی میشه. انگار آدم می تونه توی زندگیش به همه چی عادت کنه. حتی به چیزایی که براش خیلی ترسناکه.چقدر می تونه وحشتناک باشه که به چیزایی عادت کنی که ازشون فراری بودی. به خودت میای و می بینی کل زندگیت شده اون چیز. چیزی که تا دیروز ترس داشتی ازش.

آدم ها به همه چی عادت می کنن. حتی بعضی وقتا می تونن به انتظار کشیدن هم عادت کنن. باور می کنن که همیشه باید انتظار بکشن و هیچوقت قرار نیست که به مرادشون برسن. حتی وقتی به چیزی که میخواستن رسیدن می ترسن. انگار از اینکه بعد عمری یه اتفاق خوب براشون تعجب می کنن و غیر ممکن می دوننش. خیلی ترسناکه آدم باید همه انتظار بکشه. چرا هرچیزی که همون سال همون ماه همون روز همون ساعت همون دقیقه همون لحظه براش ذوق داریم اتفاق نمیوفته؟ این ذوق های خیلی زود از بین می رن. وقتی می بینن نشد سریع می رن. دیگه چه فایده دو روز بعد یا دو سال بعد. اون لحظه مهمه که نشد. دیگه به انتظار کشیذن عادت می کنیم و ذوق هامون از بین میره.

 

(ریحانه|کبوتر_تهران|کرمان_00:30)

 

  • reyhaneh nakhaei

(یادداشت کوتاه ۸) 

غمی در من الان خوابیده است که هیچ گاه نبوده... اشنا نیست برام... از دست دادن بعضی از آدما خیلی دردناک است... نمی دانستم چه دردی دارد... هیچوقت یادم نمی آید که کسی چیزی را از دل من درآورده باشد... من همیشه تک و تنها همه را بخشیده ام... اشتباهاتی که خیلی وقت ها به قیمت از دست رفتن یه ادم مهربان در زندگی ات تمام می شود و تو می مانی با عمری پشیمانی که چرا چگونه اینجوری شد ؟ تویی که همیشه در پی همچین آدمی بودی و بودنش برایت خیلی ارزشمند بود. تنها آدمی که به تو گفت که اگر تنهایی پس من خبرت را می گیرم.... عمری حسرت به شنیدن همین جمله داشتی. عمری می خواستی یه نفر بهت بگوید که من هستم نگران نباش... همون یه نفر الان اومد. ولی تو با یه اشتباه کاری می کنی که تا اخر عمر به این فکر کنی که چرا چیشد که اینجوری شد ؟ همش دنبال مقصر بگردی. همش بخوای یه جوری برای خودت توجیهش کنی تا برات اسون تر باشه تحمل کردنش. صبح تا شب بهش فکر کنی. شب تا صبح منتظر یه پیامش یا یه زنگش باشی. ولی خودت نتونی حتی یه پیام کوتاه بهش بدی‌. بعضی وقتا فکر ها ادم و می کشن. اینقدر فکر می کنی بهش‌ که دوست داری فقط یه دقیقه فراموشش کنی. یک جا یک حرف خیلی خوبی شنیدم. می گفت: می دونی خوشحال ترین موجود دنیا کیه؟ گفت: ماهی قرمز. چرا ؟ چون کلا حافظش ۱۰ ثانیه است. ماهی قرمز باش..... فراموشی خیلی خوبه. دوس دارم واقعا مثل ماهی قرمز باشم‌. خاطرات و به ذهن سپردن لحظه ها خیلی خیلی خیلی می تونه دردناک باشه‌. شاید برای خیلی هامون اتفاق افتاده باشه که ذوق یه چیزی و داریم... براش امیدواریم... منتظریم... ولی.... ولی یهو در کسری از ثانیه از همه چی ناامید میشیم... این خیلی دردناکه. به خودت می گی کاشکی اصلا انتظارش و نمی کشیدم یا حتی براش امیدوار نبودم. کاشکی از اول نمی اومدی دوباره بهم زنگ بزنی. که الان من اینقدر عذاب نکشم..........

و این آهنگم برای من یادآور تمام درد هایم هست. کاری از استاد عزیزم... شجریان جانم 

اگر این متن را می خونی... برای تو هستش... حتی این آهنگم برای توی هستش و می دونم خیلی بهش احتیاج داری. جانکم 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 7}

 

این خانه دل از همان آغاز بر ویرانه بنا شده 

نترسان از بس خاک و گل را از زلزله ی تنهایی 

بم را هراسی از طوفان نیست

بعد از هشتاد و دو و هشتاد و دو هزار رفته.....

 

ریحانه{کبوتر}

تقدیم به کسی که من را شنید...جانکم...   م.ع

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه 5}

 

آه از این زندگی که

صبر ایوب و عشق زلیخا و گل های ابراهیم 

...زیبایش نمی کند

آه از این روزگار که

نور چهره ی یوسف و شعله های آتش سیاوش 

...روشنش نمی کند

آه از این بیابان که

گریه های علی و ناله های رستم و مرگ رخش

...بیدارش نمی کند

آه از این دنیا که

خون حسین و کوه کنی فرهاد و انا الحق منصور

...شرمگینش نمی کند

 

 

 

 

ریحانه{کبوتر}/بندرعباس.کرمان/ساعت 1:54/صبح بی آفتاب 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه4} 

ادم همیشه درد را بهتر درک می کند... انگار که تنها پس مانده اش از روزگاران قدیم است. می گوییم ما که نتوانستیم شادی با خود به ارمغان بیاوریم!

یا اصلا مگر گذشتگان ما شادی هم داشتند؟... بزار لااقل همین غم را برداریم که دست خالی نباشیم.. همانگونه که مادرم هیچگاه دست خالی خانه ی کسی نمی رود... 

همیشه معتقد بودم که این همه غم توان کشتن شادی های مارا داشتن که در این شهر جز غم چیزی یافت نمی شود و اگر هم ان لا به لا اونم بصورت قاچاق مثقالی شادی پیدا کنی... قیمتش از در نایاب هم گران تر است...

در این شهر غم را مجانی می دهد و شاید آن خاص ترین هایش که می گویند غم ثروتمندان هست و کمی چرک کف دست هم بخواهد...

ولی می دانی زندگی در دیاری که در هر گوشه ای که می روی یک نفر دارد از بدبختی هایش صحبت می کند و بقیه هم سعی در این دارند که ثابت کنن اونا بدبخت ترن سخت است....   سخت تر از اون چیزی که فکر می کنی! 

 

ریحانه(کبوتر)/ساعت:12:03/شب/کرمان.بندرعباس 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه}

 

پرده را کنار زدم و به هجوم بی رحمانه ی قطرات باران چشم دوختم.بی آرامی قطرات را با چشم تماشا و با دل احساس می کردم... نگاه بود اما حواس راهش را در ذهن من گم کرده بود

برگشتم و روی صندلی آبی نشستم و به ریگ روان روی میز چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم. برش داشتم و تا بازش کردم با یادداشت امید مواجهه شدم: با نداری چه کنم؟ پول ندارم اما اینو برای تو خریدم مدیونی اگر ندی خودم بخونمش ...دوست دارم کبوتر...

خندم گرفت و کتاب و آرام ورق زدم. صفحه 23 کتاب ایستادم...جمله ای که امید علامت زده بود را خواندم:از کی تاحالا نویسنده ها هفت تیر می بندن به کمرشون!!! کتاب را بستم و یکم روی صندلی جا به جا شدم و با صدای جیر جیرش خاطره ای برام زنده شد:

(30 آذر ماه/صندلی آبی)

آرام آرام مایع کیک را هم می زدم...آشپزخانه به لطف حضور فر و اجاق تنها نقطه ای از خانه بود که آذر از آن قهر نکرده بود. شوفاژ خانه تا متوجه شده بود که کبوتر مهمان دعوت کرده و امشب شب مهمی است تصمیم به خراب شدن گرفت. بافتنی ام را محکم به دور خودم گرفتم و مایع کیک را درون قالب ریختم و داخل فر گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و خودم را در آینه برانداز کردم:ای وای کبوتر...چرا اینقدر بی قراری؟ چرا بال و پرهایت می لرزند؟راستی...آسمانت چه شد؟ گمش کردی یا هنوز خلقش نکردی؟دق می کنیا توی این قفس...زود تر آسمانی برای خودت دست و پا کن...  کبوتر می خواست بیشتر حرف بزند اما صدای در حواسش را پرت کرد. سریع موهایم را درست کردم و به سمت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و باز کردم. امید را دیدم... گویی لحظه ای زمان ازحرکت ایستاد و در آسمان چشمان امید به پرواز در آمدم و در ژرفای نگاهش پر گشودم...امید ثانیه هارا دوباره برای من پویا کرد و گفت:چی شدی کبوتر؟ چرا خیر خیر نگام می کنی؟ سریع به خودم آمدم و گفتم :هیچی...بیا تو. امید لبخندی آبی زد و با یک سطل رنگ وارد خانه شد. به سظل خیره بودم و گفتم:این چیه؟ امیر کتش را در آورد و آستینش را بالا زد وگفت: مگه تو نبودی که گفتی آسمون میخوای کبوترم؟ سرم را تکان دادم و گفت:اومدم برات آسمون درست کنم دیگه جان دلم....

(30 دی/هوای بارانی/زمان حال)

با صدای زنگ موبایلم از خیال بیرون آمدم. به ساعت نگاه کردم:2 بامداد بود... به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم.امید بود... سریع برداشتم و گفتم:امید! اما صدایی که منتظرش بودم پشت گوشی نبود...یک مرد با صدای رسمی گفت:سلام...شما خانم نخعی هستید؟ گفتم:بله... اون مرد گفت: شما تنها شماره ی ثبت شده در گوشی اقای شهریاری هستید...متاسفانه ایشون با هفت تیر خودکشی کردن..... دیگر صدای اون مرد را نشنیدم...  حالا فهمیدم که نویسنده ها هم می توانند هفت تیر داشته باشن...

 

ریحانه(کبوتر)/15 بهمن 401/بندرعباس.کرمان

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه:نثرادبی}

 

چشمانم را باز و بسته می کنم... 

عجب روزگاری شده... تقریبا هیچ ساختمان اداری را پیدا نمی کنی که تمام چراغ هایش سالم باشد... همه چیز سو سو می زند... خاموش و روشن می شود... 

هیچ چیز دیگر اون سلامت قبل را ندارد!!!

حتی زندگی ها... زندگی هایمان مهتابی شده در یک اتاق نیمه تاریک با کلی پرونده نیمه کاره بر روی هم...در حال سو سو زدن! هیچ گاه کامل روشن یا خاموش نیست...

در یک دو راهی بر سر بودن یا نبودن... مسئله این است! 

to be or not to be,that is problem

 

 

ریحانه{کبوتر} 7 بهمن ماه 1401 ساعت 11:25 شب/بندرعباس.کرمان

  • reyhaneh nakhaei

درود بر تمام دوستان و فرهیختگان عزیز. امیدوارم روز خوبی را تا به الان طی کرده باشید. در این دفتر به یکی از دنیاهای ذهن من وارد می شوید و امیدوارم سفر خوبی را در ذهن داشته باشید.                      در یکی از روز ها وقتی من در حال سخن گفتن با یکی از دوستانم بودم. اون فرد بسیار ناراحت بود و من آن لحظه فی البداهه یک شعر گفتم و تا حال دوستم را خوب کنم:تبسم بر لبانت را نقاشی/زیرا که از تبسم گندم می روید/ و گندم روی تو لطافت می دهد جان من را   من به طور کلی شعر هایم را به صورت فل بداهه می گویم و بعد در فرصت مناسبی روی شعر هایم فکر می کنم و درون مایه درونی آن هارا بیرون می آورم  و برای خودم توصیف می کنم. و از این به بعد صد در صد یکی از بخش های این وبلاگ را برای خود می گیرد. و همینطور همین الان یک موضوع جدید به موضوعات اضافه کردم به اسم توصیف شعر که می توانید این مطالب را در آن ها دنبال کنید.                                        بر می گردیم به شعر. وقتی بعد یک مدت به این شعر بر گشتم و یک چیزی توجه من را جلب کرد و من را به سوی این فراخواند که بیشتر در موردش فکر کنم و تامل کنم. بعد اینکه این شعر را خوانم متوجه شدم چرا من باید بگویم که گندم روی تو لطافت می دهد جان من را ؟ گندم چه رابطه ای با لطافت در ذهن من داشته که این شعر را در وصفش گفتم؟                                                                          من همیشه برای گندم احترام خیلی زیادی قائل بودم و هستم. زیرا که اهورامزدا خدای پارسیان برای اولین بار گندم را برای اغذیه آدمییان آفرید.و اینکه در طبقه هفتم افلاک اهورامزدا به همراه دست راستش ایزد بانو آناهیتا از ازل زمانی که دست به آفرینش انسان زدن برای راحتی انسان برایش از آب و خاک و هوا و آتش آفریده هایی را بر روی زمین فرستادند. زمانی که اهورامزدا موجودی را یا چیزی را خلق می کرد برایش خلیفتی در طبقه ششم می آفرید که از طبقه ششم آسمان مواظب آفریده در زمین باشند. این را در نظر داشته باشید که طبقه ششم افلاک متعلق به ایزد های اصلی است که در آینده در موردشان توضیح خواهم داد. زمانی که اهورامزدا انسان را آفرید برای خوراک انسان تصمیم گرفته گندم را آفرینش کند. زمانی که گندم آفریده شد نوبت به ایزد و خلیفه گندم در طبقه ی ششم رسید. اهورامزدا به ایزد رزق و روزی که ایزدی اصلی بود و بسیار ایزد بزرگی بود و از پاکی مثالش زده می شد و جنس مذکر بود دستور داد تا با ایزد لطافت ازدواج کند تا خلیفت گندم بر این دنیا پا بگذارد. بزارید در مورد ایزد لطافت با شما بگویم. ایزد لطافت ایزدی اصلی نبود بلکه ایزدی فرعی بود. در طبقه چهارم افلاک می زیست و طبقه چهارم محل ایزد های بسیار فرعی با خوی اهریمنی بود. شاید از خود بپرسید که چرا ایزد لطافت باید خویی اهریمنی داشته باشد؟                                       در یکی از روز ها یکی از ایزد های اهریمنی که در دنیای ابلیس می زیست و ایزدی اصلی بود به صورت ایزدی پاک و بی آلایش در آمد و وارد هفت افلاک شد و راهش را به طبقه 5 باز کرد اما راهش به طبقه 6 باز نشد زیرا که نگهبانان افلاک ششم دارای روحی اهورایی بودن و با نام نگهبانان اهورایی یاد میشدند و بعضی به آن ها دیو های پاک هم می گفتند زیرا که بسیار خشمگین بودند و در کار خود به جدیت رفتار می کردند. نگهبانان طبقه ششم به این شکل بودن و نگهبانان طبقه هفتم که جایگاه اهورامزدا و آناهیتا بود از این دیو های پاک بدتر بودند. و بعدا درباره ی آن ها خواهم گفت. القصه که این ایزد اصلی که از قضا ایزد کمال بود اما با خویی اهریمنی وارد طبقه پنجم شد و ایزد فرعی مهربانی را فریب داد و سعی کرد اورا شیفته خود کند و موفق هم شد. نتیجه این ارتباط ایزدی با خویی دو گانه به نام لطافت شد که کمال ایزد اهریمنی را دارا بود و مهربانی ماهینه را هم دارا بود {ماهینه اسم ایزد مهربانی است} وقتی این اتفاق افتاد و به گوش اهورامزدا و ابلیس رسید. ابلیس سریعا دستور داد تا لطافت را نام بنت العزازیل بگذارند و پیش ابلیس بیاورند. {بنت العزازیل به معنای دختر شیطان است} اما اهورامزدا این اجازه را نداد و نوزاد تازه به دنیا اومده در آغوش کشید و نامش را میترا گذاشت و به سیمرغ سپرد تا در قله قاف بزرگ کند و پرورش دهد. نام ایزد لطافت میترا است. میترا بسیار مهربان است همانند مادرش ماهینه.اما کمالش از حد خود پرستی وارد می شود همانند پدرش. {سرگذشت ماهینه بعد از به دنیا آمدن میترا را در زمانی دیگر خواهم گفت}                                                                    میترا در سن 1000 سالگی که سن کمال ایزدان است به دستور اهورامزدا به افلاک باز گشت و اهورامزدا نزد خود اون را خواند تا با اون دیداری داشته باشد. زمانی که پس از هزار سال اهورامزدا میترا را مشاهده کرد از زیبایی او در حیرت ماند. و گفت: روزی باشد نوزادی از تو دنیا آید که بشر را سیر کند. این را گفت و دستور داد تا میترا در طبقه چهارم افلاک اقامت گزیند.                                                   این را در نظر داشته باشید که تمام ایزدان به چشم خوبی به میترا نگاه نمی کردن جز آناهیتا که پاکی کامل بود. زمانی که اهورامزدا دستور ازدواج ایزد رزق و روزی را با میترای باکره داد تمام ایزدان به سوی اهورامزدا آمدند و اعتراض کردن. اما اهورامزدا سخنی نگفت. ابلیس وقت این قضیه را شنید گفت: {بنت العزازیل با ایزد اصلی ازدواج می کند؟ جشن و سروری بر پا کنید} ابلیس را مشتبه شد که میترا همانند مادرش ماهینه خویی شیطانی  داشت. بعد از به دنیا آمدن ایزد گندم با نام گینو آراسته شد زیرا که در تپه گینو متولد شد. بعد از به دنیا آمدن گینو ایزد گندم. زمانی که اهورامزدا پاکی گینو را دید جایگاه میترا به طبقه ششم آورد و یک مسکن به میترا و ایزد رزق و روزی بخشید. اما گینو در نزد آن ها نبود.........

بقیه داستان را به امید اهورامزدا در آینده خواهم گذاشت.                   {توجه داشته باشید که تمام این قصه از ذهن من بیرون آمده و هیچگونه ارتباطی نمی تواند با واقعیت داشته باشد. صرفا داستانی تخیلی است} با تشکر ارادتمند شما ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{تاریخ هنر جهان 2}

آغاز می کنم دفتر را با نام اهورامزدا. دیشب صفحات اول و دوم کتاب تاریخ هنر جهان اثر ارنست گامبریچ را مورد بررسی قرار دادیم. به دلیل اینکه من دوست ندارم هر دفتر طولانی شود و یا خسته کننده شود کوتاه کوتاه در مورد این کتاب سخن می گویم و نظرم را در موردش می گویم. صفحات را کم کم باهم پیش می بریم.

{دلیلی برای نقاشی کشیدن}

در دفتر قبل در مورد دلیل نقاشان برای کشیدن سخن گفتیم اما متاسفانه نصفه باقی ماند و ادامه را اینجا می گوییم. در دفتر قبل دو نقاشی پرتره پسر نقاشی اثر پیتر پل رونس و شب پر ستاره اثر ونسان ون گوگ را از دیدگاه دلیلی برای کشیدن را گفتیم. اولین چیزی که اینجا در آغاز باید بهش اشاره کنم این هستش که: ما انسان ها در فطرتمان وجود دارد که به دنیال کمال و زیبایی هستیم. ولی اگر به طور مطلق فقط بخواهیم زیبایی ها و کمال را ببینیم صد در صد از دیدن اثر هایی با مضمون های نا زیبا خوشمان نمی آید. ما مضمون های نا زیبایی را داریم که شاید به ظاهر زیبایی نداشته باشند اما باید درون هر چیز به دنبال زیبایی حقیقی باشیم. اهورامزدا وقتی انسان را خلق می کرد 40 شبانه روز در خاک ادم دست کاری قدرت می کرد و زیبایی خودش را درون انسان تعبیه می کرد. اهورامزدا برای کدام یک از موجودات دیگر اینگونه خودش را درگیر کرده؟ هیچ یک... هر گاه اهورامزدا موجودی را می خواست خلق کند. از ایزد ها و ملائک و فرشتگان کمک می گرفت و در زمانی کوتاه موجودری را خلق می کرد و ایزدی برایش تعبیه می کرد. اما چون به کار به آدم و انسان رسید. رو به تمام ملائک گفت: خاک و گل آدم را من سازم. و ملائک با تعجب گفتن: مگر همه را تو نساختی؟ ولی اهورامزدا گفت: آن هارا با دخالت و تصرف شما خلق کردم. هر کدام از مخلوقات ایزدی دارند اما این انسان خلیفه من است بر روی زمین. اما این انسان از روح من درونش تعبیه خواهد شد. به این شکل شد که انسان دارای زیبایی حقیقی شد. حتما ما شنیدیم که می گویند خداوند درون هر موجودی از روح خودش قرار داده. و این را هم می دانیم که فقط خود خدا زیبایی مطلق است. و اگر روحش درون انسان ها و تمام موجودات قرار گرفته پس تمام جانداران دارای زیبایی حقیقی هستن. به دنبال این زیبایی حقیقی باشید. درون هر چیز. دید یک نقاش بر تمام مظاهر طبیعت و هر چیزی که در این عالم وجود دارد تفاوت زیادی با دید یک انسان عادی دارد. زمانی که ما آدم ها فقط از دیدن چیز های زیبا لذت ببریم و به زیبایی ظاهری بسنده کنیم باعث میشود اگر یک اثر را که دارای زیبایی حقیقی است و زیبایی ظاهری ندارد را نتوانیم ببینیم. به عنوان مثال: 

 پرتره مادر نقاش دورر

از شما می خواهم بسیار به این نقاشی چشم بدوزید و دقت کنید. این نقاشی زنده است و می توانید حس هایی وصف نشدنی ازش بگیرید گویا داستان کامل زندگی فردی که نقاشی شده را با الهامات غیبی متوجه می شوید. اول چشم بدوزید و ادامه دفتر را بخوانید.                      در این نقاشی دورر تصویر مادر خودش را کشیده. مادری با صورتی پیر و فرسوده.اگر به این نقاشی بیشتر دقت کنید متوجه جزئیاتی می شوید که توی نقاشی نظر مخاطب را جلب خودش می کند. برای مثال: بیرون زدگی بیشتر از حد چشمان این زن و... البته بقیش و می زارم تا خودتا پیدا کنید. همه این جزئیات نشان دهده زندگی سختی بوده که این زن داشته. و لاغری بیش از حد و اینگونه جزئیات برای یک زن نمی تواند تخلیت نقاش باشد و همه ی اینها واقعیت داشته که نقاش آن هارا رسم کرده. انگار پشت این نقاشی داستانی طولانی از یک زندگی بسیار سخت و عذاب آور پنهان شده. اما از خودتان بپرسید که چرا دورر باید تصمیم بگیره مادر خود را بکشد؟  صد در صد هر آدمی برای اولین بار با نگاه اول رو از این نقاشی بر می گرداند و زیاد جذب این نقاشی نمی شود زیرا گفتم که انسان ها به صورت فطری به دنبال زیبایی های ظاهری هستن و زیبایی ظاهر هر چیز را می پرستند. می بینید که در این نقاشی خبری از زیبایی ظاهر نیست. زیبایی بیرون با نگاه اول ببینده را جذب خود می کند و اگر چیزی زیبایی بیرونی نداشته باشد باعث می شود مخاطب جذب آن چیز نشود. مادر دورر زیبایی بیرونی ندارد ولی در عوض زیبایی درونی دارد. این را در نظر خود داشته باشید که زیبایی درونی و باطنی و حقیقی با نگاه اول مشخض نمی شود. این زیبایی حقیقی نیازمند نگاه های بسیاری است و تامل زیادی می خواهد. یک نقاش وظیفه دارد درون هر صحنه نا زیبایی تامل زیادی بکند. به طوری که بتواند زیبایی حقیقی آن چیز را دریافت کند. به طور کلی زیبایی یک نقاشی به موضوع آن بستگی ندارد. به عنوان مثال:

نقاشی بچه ها در حال تاس بازی اثربار تلمه استبان موریلو در حدو سال های 1675-1670 با تکنیک رنگ روغن روی بوم کشیده شده و در حال حاضر در موزه ای مونیخ نگهداری می شود. اگر به موضوع این نقاشی دقت کنید می بینید موضوع زیاد جذاب و دل انگیزی ندارد. اما از خودتان سوال کنید چرا نقاش باید این موضوع را برای کشیدن انتخاب کند؟ همانطور که در بالای دفتر گفتم نقاش ها دیدگاهی خیلی خیلی متفاوتی دارند نسبت به آدم های عادی. مناظر های مختلف را از اجتماع و سیاست بگیر تا طبیعت را جوری نگاه می کنند که شخص های دیگر اون نگاه را نمی توانند درک بکنند. دقت کنید که ما نمی توانیم دلیلی برای کشیدن را کشف کنیم. ما که در ذهن نقاش ها نیستیم و اون ها برای ما دلیل خود را نگفتن. به طور مثال. موریلو ممکن است چون دلش برای این بچه ها سوخته اونارو کشیده یا شاید یاد خاطره ای قدیمی افتاده و تصمیم به کشیدن کرده. می بینید که ما نمی توانیم دلیل اصلی نقاش را برای کشیدن کشف کنیم. ولی می توانیم بفهمیم که زمانی که موریلو این صحنه بچه هارا در حال تاس بازی دیده یک زیبایی حقیقی در این صحنه پیدا کرده و در خواست کشیدن اون را به عمل آورده. به این دقت کنید که سه پسر ژنده پوش می تواند آخرین موضوعی باشد که یک نقاش بخواهد آن را بکشد و درست است زیبایی حقیقی دارد اما نقاش تا نقاش تفاوت دارد و بعضی ها نمی توانند این زیبایی هارا درک کنند. پس من اینجا نتیجه می گیرم که صد در صد موریلو یک دلیلی پنهان داشته که شروع به کشیدن این منظره کرده. در نظر داشته باشید که هر چیز در این دنیا یک دلیل دار. هیچ چیز در این دنیا بی دلیل نیست. صد در صد شما یهویی در ذهن خود می گویید شاید بی دلیل این منظره را رسم کرده... اما هیچ چیز بی دلیل نیست. به عنوان مثال من برای نوشتن همیشه یک دلیل دارم. هیچوقت و هیچگاه نیست که شخصی از من بپرسد این داستان را برای چه نوشته ای ؟ و من بگویم نمی دونم... فقط نوشتم... پس این را هم در ذهن داشته باشید هیچ چیز بی دلیل نیست... 

{خوشحال شدم که تا اینجا دفتر همراه من بوده اید... امیدوارم مطالب بعد هم پیگیر باشید... الان چند روزی است که من خودم بیشتر به دنبال تاریخ هنر جهان می روم زیرا که مطالبش را آماده دارم و موضوع های دیگر را اگر بخواهم شروع کنم طول می کشد و مطلب آماده برای انتشار ندارم. به امید اهورامزدا در آینده مطالب جدید تر و نو تری خواهیم داشت... ارادتمند شما ریحانه نخعی}

  • reyhaneh nakhaei

{تاریخ هنر جهان 1}

شروع می شود این دفتر با نام اهورامزدا. بعد از زمانی طولانی دوباره به یادداشت های شبانه رو آوردم البته با محتوایی تازه و نو. یک مدتی است به سمت کتاب تاریخ هنر جهان رفتم و تصمیم به خواندنش گرفتم. محتوایی به زبان ساده دارد که لذت خواندنش را هر کسی می تواند بچشد. تمام مطالب را طوری بیان که بسیار واضح و روشن هستند. پیشنهاد می کنم اگر به تاریخ و هنر علاقه دارید این کتاب را از دست ندهید.

این کتاب دارای بخش های مختلفی هست که فعلا صفحات 1 تا 9 را مورد بررسی قرار می دهیم. اولی بخش از این کتاب درباره ی هنر و هنرمندان است. این بخش به ما توضیح می دهد که هیچ چیزی به نام هنر مطلق وجود ندارد. حالا یعنی چی ؟ ما می دانیم که از اول وجودیت انسان های هنر وجود داشته. زمانی که شاید انسانی فقط با گل بر روی دیواره غار ها تصویر حیوانات را به صورت بسیار ساده رسم می کرد. و الان می بینیم که هنرمندان در حال طراحی پوستر های تبلیغاتی هستن. این بازه زمانی دگرگونی های زیادی در هنر رخ داده ولی ما به تمام آثار افراد هنر می گوییم. به گونه ای نیست که ما فقط به نقاشی ها هنر بگوییم یا فقط به ظورف سفالی هنر بگوییم و یا بهتر بگم چیزی به عنوان هنر مطلق وجود ندارد. ما تمام آثار دوره ی مصر باستان و تمام نقاشی دیواری های حیرت انگیز آن هارا و تمام ظروف سفالی به جا مانده از دقیانوس را هنر می گویم بی هیچ قید و شرط. تصور کنید شما پیش یک زرگر یا طلا ساز بروید. و یک اثر فاخر از ایشان ببینید اگر به آن فرد بگویید که اثر شما بسیار زیبا است اما هنر نیست... صد در صد بسیار ناراحت می شود. 

دومین چیزی که می خواهیم در این دفتر بهش بپردازیم. در مورد دلایل دوست داشتن یک اثر هنری سخن بگوییم. ما برای دوست داشتن یک هنر دلایل زیادی داریم. ممکن است یه نقاشی را دوست داشته باشیم به این دلیل که مارا یاد یک خاطره خوش از زندگیمان می اندازه یا یک نقاشی را دوست داریم زیرا حس خوبی به ما می دهد. این مورد ها هیچ ایرادی ندارد زیرا باعث دوست داشتن یک اثر می شود. اما زمانی ایراد ایجاد می شود که دلیل هایی غم انگیز برای شما که شخصی هستند برای شما نوعی پیش داوری را در ذهنتان ایجاد بکنند. به طوری که شما حس بدی در مورد یک نقاشی پیدا کنید و بگویید این نقاشی اثر خوبی نیست و هرگاه دلیل را از شما بپرسند شما می گویید به خاطر یک خاطره و اتفاق غم انگیز در زندگی ام. اینجا هست که متوجه می شویم برای دوست نداشتن یک اثر محققا دلایل نادرستی وجود دارد.

موضوع سومی که می خواهیم در موردش در این دفتر سخن بگوییم دلایل نقاشان در نقاشی کشیدن است. مطلقا ما همگی بسیار دنبال خواسته هامون هستیم و دوست داریم به آن ها برسیم و در فطرت آدمی هست که به دنبال زیبایی ها است و کمال را دوست دارد. همین باعث می شود که نقاشان به چیز هایی که بسیار وابستگی دارند نقاشیشان می کنند یا علاقه دارد که خواسته هایشان را درون نقاشی ها مشاهده کننده. به عنوان مثال در نقاشی شب پر ستاره اثر ون گوگ:

این نقاشی توسط نقاش معروف ونسان ون گوگ در سال 1889 خلق شده. این نقاشی نه تنها یک شاهکار است بلکه می توان اون را به عنوان یک نماد نو گرای اروپا تلقی کرد. ون گوگ زمانی که در تیمارستان بتسری بود این نقاشی را خلق کرد. نظریات زیادی در مورد این نقاشی وجود دارد. این نقاشی دم دمای صبح کشیده شده است و زمانی که ون گوگ از پنجره تیمارستان به بیرون نگاه می کند این اثر را با رنگ روغن خلق می کند. نظر من بر این منوال است که ون گوگ چیزی را که می خواستد روئیت کند در بیرون از پنجره تیمارستان کشیده است. این نقاشی ذهنیت ون گوگ را در مورد شهر و مناظر شهر به تصویر می کشد. این نظر من زمانی برای من قوتی تازه گرفت که نقاشی شب پر ستاره بر فراز رن را دیدم. متوجه شدم که به احتمال زیاد ون گوگ ذهنیتی در مورد شهرش دارد که دوست دارد شهرش را آنگونه تجسم کند و همین باعث به کشیدن این نقاشی ها شده.          نقاشی دوم که می خوایم مورد بررسی قرارش بدهیم در این موضوع از دفتر نقاشی پرتره پسر نقاشی است از پیتر پل روبنس.  پیتر پل روبنس در شهر وستفالی در آلمان زاده شد اما بیشتر دوران کارش را در شهر آنتورپ به سر می برد. اگر بخواهیم بگوییم که روبنس بیشتر به چه موضوع هایی علاقه نشان می داد و تصمیم به کشیدنشان می کشید می توانیم بگوییم: پرتره ها و صحنه های جنگی-مذهبی مورد توجه روبنس بود. امروز می خواهیم نقاشی پرتره پسر نقاش را بررسی کنیم:

اول اینکه بگم ببخشید عکس یکم غیر عادیه wink چون مجبور شدم خودم عکس بگیرم از کتاب و من معمولا کتاب هارو پر از یادداشت های کوتاه و بلند می کنم.  دلیل رونس برای کشیدن این نقاشی می تواند تحسین پسرش باشد. روبنس پسرش را بسیار دوست دارد و زیبایی اورا تحسین می کند و همین باعث شده که بخواهد این زیبایی را به همگان نشان دهد. چهره ای زیبا و دوست داشتنیه پسر روبنس هر لحظه من را بیشتر جذب می کند. و یک چیز دیگر که من را به خود جذب کرد استفاده از دو رنگ قرمز و مشکی بود. زیرا که استفاده از قرمز انگار روح تازه ای به این نقاشی داده بود.

نقاشی های بسیار زیادی بود که دوست داشتم در این مقوله جایشان بدهم اما حس می کنم برای امشب و یک یادداشت شبانه کافی و بس است. یک چیز دیگر که دوست دارم در این دفتر در موردش سخن بگویم کتاب هایی که دارم می خوانم هست. اگر وبلاگ من را دنبال کرده باشید متوجه می شوید که یک مدت من کتاب غریبه ای در خانه را مطالعه می کردم اما تا وسط هاش پیش رفتم اما زیاد دیگر دوست نداشتم ادامه بدم برای همین نصفه نیمه رهایش کرد. اما از عید یک کتاب فوق العاده را شروع کردم به نام منم کوروش که زندگینامه کوروش کبیر است و بسیار تاثیر گذار و زیبا است. از این بگذریم من یک کتاب را سال پیش همین موقع به نام هشت و چهل و چهار شروع کردم خیلی دوسش داشتم اما یک مدت ولش کردم ولی الان دوباره برای مطلعه بیشتر و دقت بیشتر بهش برگشتم. امیدوارم فرصتی پیش بیاید بیشتر در موردشون حرف بزنم. شبتان به نیکی اهورامزدا...

{ارادتمند شما ریحانه نخعی}

  • reyhaneh nakhaei