داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

مشخصات بلاگ
داستان آناهیتا

این بلاگ برای نوقلمان نویسندگی تشکیل شده.
نقد انواع داستان های ایرانی و خارجی
انتشار داستان نوقلمان
نقد فیلم از نگاه داستان
انتشار اشعار اعضا و دلنوشته های اعضا

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

(یادداشت کوتاه ۸) 

غمی در من الان خوابیده است که هیچ گاه نبوده... اشنا نیست برام... از دست دادن بعضی از آدما خیلی دردناک است... نمی دانستم چه دردی دارد... هیچوقت یادم نمی آید که کسی چیزی را از دل من درآورده باشد... من همیشه تک و تنها همه را بخشیده ام... اشتباهاتی که خیلی وقت ها به قیمت از دست رفتن یه ادم مهربان در زندگی ات تمام می شود و تو می مانی با عمری پشیمانی که چرا چگونه اینجوری شد ؟ تویی که همیشه در پی همچین آدمی بودی و بودنش برایت خیلی ارزشمند بود. تنها آدمی که به تو گفت که اگر تنهایی پس من خبرت را می گیرم.... عمری حسرت به شنیدن همین جمله داشتی. عمری می خواستی یه نفر بهت بگوید که من هستم نگران نباش... همون یه نفر الان اومد. ولی تو با یه اشتباه کاری می کنی که تا اخر عمر به این فکر کنی که چرا چیشد که اینجوری شد ؟ همش دنبال مقصر بگردی. همش بخوای یه جوری برای خودت توجیهش کنی تا برات اسون تر باشه تحمل کردنش. صبح تا شب بهش فکر کنی. شب تا صبح منتظر یه پیامش یا یه زنگش باشی. ولی خودت نتونی حتی یه پیام کوتاه بهش بدی‌. بعضی وقتا فکر ها ادم و می کشن. اینقدر فکر می کنی بهش‌ که دوست داری فقط یه دقیقه فراموشش کنی. یک جا یک حرف خیلی خوبی شنیدم. می گفت: می دونی خوشحال ترین موجود دنیا کیه؟ گفت: ماهی قرمز. چرا ؟ چون کلا حافظش ۱۰ ثانیه است. ماهی قرمز باش..... فراموشی خیلی خوبه. دوس دارم واقعا مثل ماهی قرمز باشم‌. خاطرات و به ذهن سپردن لحظه ها خیلی خیلی خیلی می تونه دردناک باشه‌. شاید برای خیلی هامون اتفاق افتاده باشه که ذوق یه چیزی و داریم... براش امیدواریم... منتظریم... ولی.... ولی یهو در کسری از ثانیه از همه چی ناامید میشیم... این خیلی دردناکه. به خودت می گی کاشکی اصلا انتظارش و نمی کشیدم یا حتی براش امیدوار نبودم. کاشکی از اول نمی اومدی دوباره بهم زنگ بزنی. که الان من اینقدر عذاب نکشم..........

و این آهنگم برای من یادآور تمام درد هایم هست. کاری از استاد عزیزم... شجریان جانم 

اگر این متن را می خونی... برای تو هستش... حتی این آهنگم برای توی هستش و می دونم خیلی بهش احتیاج داری. جانکم 

 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت کوتاه}

 

پرده را کنار زدم و به هجوم بی رحمانه ی قطرات باران چشم دوختم.بی آرامی قطرات را با چشم تماشا و با دل احساس می کردم... نگاه بود اما حواس راهش را در ذهن من گم کرده بود

برگشتم و روی صندلی آبی نشستم و به ریگ روان روی میز چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم. برش داشتم و تا بازش کردم با یادداشت امید مواجهه شدم: با نداری چه کنم؟ پول ندارم اما اینو برای تو خریدم مدیونی اگر ندی خودم بخونمش ...دوست دارم کبوتر...

خندم گرفت و کتاب و آرام ورق زدم. صفحه 23 کتاب ایستادم...جمله ای که امید علامت زده بود را خواندم:از کی تاحالا نویسنده ها هفت تیر می بندن به کمرشون!!! کتاب را بستم و یکم روی صندلی جا به جا شدم و با صدای جیر جیرش خاطره ای برام زنده شد:

(30 آذر ماه/صندلی آبی)

آرام آرام مایع کیک را هم می زدم...آشپزخانه به لطف حضور فر و اجاق تنها نقطه ای از خانه بود که آذر از آن قهر نکرده بود. شوفاژ خانه تا متوجه شده بود که کبوتر مهمان دعوت کرده و امشب شب مهمی است تصمیم به خراب شدن گرفت. بافتنی ام را محکم به دور خودم گرفتم و مایع کیک را درون قالب ریختم و داخل فر گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و خودم را در آینه برانداز کردم:ای وای کبوتر...چرا اینقدر بی قراری؟ چرا بال و پرهایت می لرزند؟راستی...آسمانت چه شد؟ گمش کردی یا هنوز خلقش نکردی؟دق می کنیا توی این قفس...زود تر آسمانی برای خودت دست و پا کن...  کبوتر می خواست بیشتر حرف بزند اما صدای در حواسش را پرت کرد. سریع موهایم را درست کردم و به سمت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و باز کردم. امید را دیدم... گویی لحظه ای زمان ازحرکت ایستاد و در آسمان چشمان امید به پرواز در آمدم و در ژرفای نگاهش پر گشودم...امید ثانیه هارا دوباره برای من پویا کرد و گفت:چی شدی کبوتر؟ چرا خیر خیر نگام می کنی؟ سریع به خودم آمدم و گفتم :هیچی...بیا تو. امید لبخندی آبی زد و با یک سطل رنگ وارد خانه شد. به سظل خیره بودم و گفتم:این چیه؟ امیر کتش را در آورد و آستینش را بالا زد وگفت: مگه تو نبودی که گفتی آسمون میخوای کبوترم؟ سرم را تکان دادم و گفت:اومدم برات آسمون درست کنم دیگه جان دلم....

(30 دی/هوای بارانی/زمان حال)

با صدای زنگ موبایلم از خیال بیرون آمدم. به ساعت نگاه کردم:2 بامداد بود... به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم.امید بود... سریع برداشتم و گفتم:امید! اما صدایی که منتظرش بودم پشت گوشی نبود...یک مرد با صدای رسمی گفت:سلام...شما خانم نخعی هستید؟ گفتم:بله... اون مرد گفت: شما تنها شماره ی ثبت شده در گوشی اقای شهریاری هستید...متاسفانه ایشون با هفت تیر خودکشی کردن..... دیگر صدای اون مرد را نشنیدم...  حالا فهمیدم که نویسنده ها هم می توانند هفت تیر داشته باشن...

 

ریحانه(کبوتر)/15 بهمن 401/بندرعباس.کرمان

 

  • reyhaneh nakhaei

درود بر تمام دوستان و فرهیختگان عزیز. امیدوارم روز خوبی را تا به الان طی کرده باشید. در این دفتر به یکی از دنیاهای ذهن من وارد می شوید و امیدوارم سفر خوبی را در ذهن داشته باشید.                      در یکی از روز ها وقتی من در حال سخن گفتن با یکی از دوستانم بودم. اون فرد بسیار ناراحت بود و من آن لحظه فی البداهه یک شعر گفتم و تا حال دوستم را خوب کنم:تبسم بر لبانت را نقاشی/زیرا که از تبسم گندم می روید/ و گندم روی تو لطافت می دهد جان من را   من به طور کلی شعر هایم را به صورت فل بداهه می گویم و بعد در فرصت مناسبی روی شعر هایم فکر می کنم و درون مایه درونی آن هارا بیرون می آورم  و برای خودم توصیف می کنم. و از این به بعد صد در صد یکی از بخش های این وبلاگ را برای خود می گیرد. و همینطور همین الان یک موضوع جدید به موضوعات اضافه کردم به اسم توصیف شعر که می توانید این مطالب را در آن ها دنبال کنید.                                        بر می گردیم به شعر. وقتی بعد یک مدت به این شعر بر گشتم و یک چیزی توجه من را جلب کرد و من را به سوی این فراخواند که بیشتر در موردش فکر کنم و تامل کنم. بعد اینکه این شعر را خوانم متوجه شدم چرا من باید بگویم که گندم روی تو لطافت می دهد جان من را ؟ گندم چه رابطه ای با لطافت در ذهن من داشته که این شعر را در وصفش گفتم؟                                                                          من همیشه برای گندم احترام خیلی زیادی قائل بودم و هستم. زیرا که اهورامزدا خدای پارسیان برای اولین بار گندم را برای اغذیه آدمییان آفرید.و اینکه در طبقه هفتم افلاک اهورامزدا به همراه دست راستش ایزد بانو آناهیتا از ازل زمانی که دست به آفرینش انسان زدن برای راحتی انسان برایش از آب و خاک و هوا و آتش آفریده هایی را بر روی زمین فرستادند. زمانی که اهورامزدا موجودی را یا چیزی را خلق می کرد برایش خلیفتی در طبقه ششم می آفرید که از طبقه ششم آسمان مواظب آفریده در زمین باشند. این را در نظر داشته باشید که طبقه ششم افلاک متعلق به ایزد های اصلی است که در آینده در موردشان توضیح خواهم داد. زمانی که اهورامزدا انسان را آفرید برای خوراک انسان تصمیم گرفته گندم را آفرینش کند. زمانی که گندم آفریده شد نوبت به ایزد و خلیفه گندم در طبقه ی ششم رسید. اهورامزدا به ایزد رزق و روزی که ایزدی اصلی بود و بسیار ایزد بزرگی بود و از پاکی مثالش زده می شد و جنس مذکر بود دستور داد تا با ایزد لطافت ازدواج کند تا خلیفت گندم بر این دنیا پا بگذارد. بزارید در مورد ایزد لطافت با شما بگویم. ایزد لطافت ایزدی اصلی نبود بلکه ایزدی فرعی بود. در طبقه چهارم افلاک می زیست و طبقه چهارم محل ایزد های بسیار فرعی با خوی اهریمنی بود. شاید از خود بپرسید که چرا ایزد لطافت باید خویی اهریمنی داشته باشد؟                                       در یکی از روز ها یکی از ایزد های اهریمنی که در دنیای ابلیس می زیست و ایزدی اصلی بود به صورت ایزدی پاک و بی آلایش در آمد و وارد هفت افلاک شد و راهش را به طبقه 5 باز کرد اما راهش به طبقه 6 باز نشد زیرا که نگهبانان افلاک ششم دارای روحی اهورایی بودن و با نام نگهبانان اهورایی یاد میشدند و بعضی به آن ها دیو های پاک هم می گفتند زیرا که بسیار خشمگین بودند و در کار خود به جدیت رفتار می کردند. نگهبانان طبقه ششم به این شکل بودن و نگهبانان طبقه هفتم که جایگاه اهورامزدا و آناهیتا بود از این دیو های پاک بدتر بودند. و بعدا درباره ی آن ها خواهم گفت. القصه که این ایزد اصلی که از قضا ایزد کمال بود اما با خویی اهریمنی وارد طبقه پنجم شد و ایزد فرعی مهربانی را فریب داد و سعی کرد اورا شیفته خود کند و موفق هم شد. نتیجه این ارتباط ایزدی با خویی دو گانه به نام لطافت شد که کمال ایزد اهریمنی را دارا بود و مهربانی ماهینه را هم دارا بود {ماهینه اسم ایزد مهربانی است} وقتی این اتفاق افتاد و به گوش اهورامزدا و ابلیس رسید. ابلیس سریعا دستور داد تا لطافت را نام بنت العزازیل بگذارند و پیش ابلیس بیاورند. {بنت العزازیل به معنای دختر شیطان است} اما اهورامزدا این اجازه را نداد و نوزاد تازه به دنیا اومده در آغوش کشید و نامش را میترا گذاشت و به سیمرغ سپرد تا در قله قاف بزرگ کند و پرورش دهد. نام ایزد لطافت میترا است. میترا بسیار مهربان است همانند مادرش ماهینه.اما کمالش از حد خود پرستی وارد می شود همانند پدرش. {سرگذشت ماهینه بعد از به دنیا آمدن میترا را در زمانی دیگر خواهم گفت}                                                                    میترا در سن 1000 سالگی که سن کمال ایزدان است به دستور اهورامزدا به افلاک باز گشت و اهورامزدا نزد خود اون را خواند تا با اون دیداری داشته باشد. زمانی که پس از هزار سال اهورامزدا میترا را مشاهده کرد از زیبایی او در حیرت ماند. و گفت: روزی باشد نوزادی از تو دنیا آید که بشر را سیر کند. این را گفت و دستور داد تا میترا در طبقه چهارم افلاک اقامت گزیند.                                                   این را در نظر داشته باشید که تمام ایزدان به چشم خوبی به میترا نگاه نمی کردن جز آناهیتا که پاکی کامل بود. زمانی که اهورامزدا دستور ازدواج ایزد رزق و روزی را با میترای باکره داد تمام ایزدان به سوی اهورامزدا آمدند و اعتراض کردن. اما اهورامزدا سخنی نگفت. ابلیس وقت این قضیه را شنید گفت: {بنت العزازیل با ایزد اصلی ازدواج می کند؟ جشن و سروری بر پا کنید} ابلیس را مشتبه شد که میترا همانند مادرش ماهینه خویی شیطانی  داشت. بعد از به دنیا آمدن ایزد گندم با نام گینو آراسته شد زیرا که در تپه گینو متولد شد. بعد از به دنیا آمدن گینو ایزد گندم. زمانی که اهورامزدا پاکی گینو را دید جایگاه میترا به طبقه ششم آورد و یک مسکن به میترا و ایزد رزق و روزی بخشید. اما گینو در نزد آن ها نبود.........

بقیه داستان را به امید اهورامزدا در آینده خواهم گذاشت.                   {توجه داشته باشید که تمام این قصه از ذهن من بیرون آمده و هیچگونه ارتباطی نمی تواند با واقعیت داشته باشد. صرفا داستانی تخیلی است} با تشکر ارادتمند شما ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

《یادداشت شبانه》

امشب حقیقتا اصلا تصمیم نداشتم یادداشتی  بنویسم در وبلاگ قرار دهم. ولی این میل من به نوشتن آخر سر من را وادار به این کرد با وجود سختی بیام و این یادداشت را بنویسم. امشب یادداشت را با موبایل تایپ می کنم چون واقعا توانایی باز کردن لپ تاب را ندارم. خب بگذریم. 

می خواهم امشب یکم از تجربیات دو ساله خودم باهاتون حرف بزنم. تجربیاتی که در حرفه ای که بهش بسیار علاقه داشتم کسب کردم و تا الان به بسیاری از افراد گفتم و سعی کردم اونارو آگاه کنم و کاری کنم که این راه هایی که من رفتم و بن بست بوده را اون ها نروند. نویسندگی یکی از بزرگترین علاقه های من هست. به صورتی که می توانم بگویم من جز نویسندگی به هیچ چیز دیگری علاقه ندارم و نخواهم داشت. من از ۱۵ سالگی این حرفه را شروع کردم. ولی شروع کردم شبیه هیچکس نبود. من همیشه به خودم ایمان داشتم. همیشه داستان می نوشتم و برای مدرسه ارسال می کردم و خیلی حس خوبی به من می داد. اون موقع خیلی علاقه به داستان نویسی داشتم. اما تلاشی در راستای این علاقه نمی کردم. یک روز توی تلگرام آگهی یک کلاس داستان نویسی دیدم. من حتی تا اون موقع نمی دونستم نویسندگی و داستان نویسی کلاس داره. تصمیم گرفتم شرکت کنم و از اونجا به بعد بود که دنیای من عوض شد و با دنیای باشکوه داستان کوتاه و نویسندگی آشنا شدم و حقیقتا شد اولین عشق زندگی من. توی اولین ترم من هیچی نمی دونستم. حس می کردم خنگ هستم. بقیه که در کلاس بودن شاید ده پله از من بالاتر بودن. و من به وضوح می دیدم که نقد هایی که من می کنم به چشم استادم نمیاد و داستان هایی که می نویسم همیشه در پایین ترین سطح قرار داشت. من با تک تک شما ها شرط می بندم که اگر کسی جز من در این کلاس شرکت می کرد و اینگونه حس من را تجربه می کرد صد در صد جا می زد و اصلا شاید از دنیای نویسندگی خداحافظی می کرد.اما من نه... من علاقم خیلی وسیع بود. عاشق بودم. عاشق نویسندگی. این علاقه نمی زاشت من‌پا پس بکشم. خیلی جا ها بود واقعا دلم شکست. خیلی جاها بود گریه کردم. اما معلوماتم ک افزایش دادم. و الان جایی وایسادم که شاید یک پله از هزار پله دنیای نویسندگی نیست اما... اینو می دانم که من راهی را در ۲ سال طی کردم که همه توی ۵ سال طی می کنن. حداقل تا اینجا به خودم افتخار می کنم. تنها چیزی که می خوام بگم اینکه. توی راهی که پیش روت هست و تو باید اون ک طی کمی و به هدفت برسی پا پس نکش. دنیا،آدم هاش،آسمانش،زمینش و همه چیش به تو اهمیتی نمی دن. این تویی که خودت و می سازی و خودت و ارتقا میدی. مهم ترین چیز تلاش تو... تو تلاش کنی مطمئن باش این انرژی خوب و مثبت تو به کائنات می رسه و تورو به بالاترین نقاط می رسونه. و هیچوقت به خودت دستور نده. به مغزت دستور نده.فقط‌ نصیحتش کن. هر چه قدر با خود بد باشی. انرژی های منفی بدتری میان سمت تو. برای انجام دادن کارای اشتباه خودت و سرزنش نکن. نصیحت کن. خودت خودتو ارتقا بده. چون این تویی که قرار یک روز جلوی آینه وایسی و بگی: دیدی شد!!!

خب... نصیحت کردن بسه. چون واقعا خودم زیاد از نصیحت خوشم نمیاد. ولی، دوست دارم تمام شما یک روزی به چیزی که بهش عشق دارین برسین و عاشقانه باهاش زندگی کنین... من جدیدا کارتون soul یا همون روح را دیدم که خیلی برام جالب بود و جای حرف زیاد داشت. اما یک چیزی که من و بیشتر از همه به این کارتون جذب می کرد این بود که وقتی داری یک کاری و انجام میدی که خیلی عاشقشی و غرقش میشی باعث میشه که از خودت و جسمت بیای بیرون و توی دنیای ماورا قدم بزاری. و اینکه اگر این علاقه بیش از حد می شد. جوری که زندگیت و صرف اون چیز می کرد باعث میشد گیر بیوفتی توس اون کار و روحت اسیر شه. من حس می کنم همه ی ما نیای به همچین کاری داریم که اینجوری مارو عاشق کنه و درون خودش جذب کنه... 

خب دیگه... خیلی حرف زیاده. اما چشمای من و انرژی من و یاری نمی کنه و خسته میشم... دلم می خواست امشب در مورد چند موضوع دیگه هم حرف بزنم. اما بماند برای فردا شب‌...   اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت شبانه اما با آسمانی روشن}

چند شب است که یادداشتی نزاشته ام. البته الان شب نیست. ساعت یازده صبح هست. گاهی وقت ها می شود که یادداشت شبانه داشته باشیم اما آسمان زمین روشن باشد اما باید توجه داشته باشید که زمانی به این شکل می شود که آسمان دلم در روشنایی روز تاریک باشد. 

در کل اتفاق های خوبی در این روز ها نیوفتاد برای همین خبری از شب های یادداشتی نبود.هیچ موضوع خاضی برای یاددشات امروز در نظر نگرفتم. فقط دوست دارم متفرقه سخن بگویم و بیشتر این سخن ها گاه و بی گاه در مورد روح آدمی هستن. یک موردی که من چند روز هست که در پیاده روی های خودم گوش می دهم و ازش لذت می برم پادکست های ماورالطبیعه هستن که بیشترشون را برای سرگرمی گوش می دهم و ازشان لذت می برم. این پادکست ها بعضی وقت ها در مورد مسائل عجیب زمین درونشان صحبت می شود. و یکی از موضوع هایی که من بهش علاقه دارم و تصمیم بر تحقیق و مطالعه در موردش را دارم سفر روح و جهان های موازی هستن. تا وقتی که در موردش به طور کلی اطلاعات کسب نکردم و مطالعه نکردم اصلا نمی تونم در این وبلاگ در موردش بنویسم برای همین بماند برای وقتی که اطلاعات کافی کسب کردم در موردش. 

یکی از چیز هایی که چند روزه واقعا بهش علاقه مند شدم و واقعا دوست دارم خیلی خیلی در موردش بدونم. کارل مارکس هست. یک فیلسوف و اقتصاد دان بزرگ که نظام اقتصادی سرمایه داری را نقد کرده و واقعا من عاشق نقد هاش و سخن هاش شدم و اینم نیازمند مطالعه زیاد هست که به ایمد اهورامزدا هر زمان در موردش اطلاعات کافی کسب کردم اینجا در موردش می نویسم. 

یکی از چیز هایی که دوست دارم اینجا در موردش صحبت کننم در این لحظه روح انسان هست. من چند فرضیه برای خودم دارم که فقط برای من هستن و اینجا می نویسم و هیچ نظری روی درستی و نادرستیشون ندارم. من فکر می کنم که روح انسان به این شکل نیست که یک بار زندگی کنه و بمیره و تا ابد در دنیای دیگر بماند تا قیامت که دوباره به دنیای ابدی دیگر راه پیدا کند. من دیشب یک پادکست گوش دادم که باعث شد یک مقدار عقاید من دست خوش تغیر بشه. {یک چیزی که من دوست دارم این وسط بهش بپردازم و خیلی مهم هست این هست که من دوست دارم تقلید کنم. در هیچ چیزی توی دنیا. و یکی از این چیزا که اصلا دوست ندارم تقلید کنم عقایدم در مورد مسائل مختلف هست. تقلید یعنی اینکه چیزی که همه پذیرفتن و قبولش کردن منم به تقلید از اونا قبولش نمی کنم. و خودم در بیشتر مواقع دونه دونه عقایدی که از بچگی مجبور به باورشون شدم و تحقیق می کنم و اگر به درستیشون در کتاب ها و کتاب های مقدس پی بردم قبولشون می کنم و یکیش هم همین عقایدم در مورد سفر روح و دنیای بعدی هست که چه سرنوشتی در انتظار انسان هست. من یک ساله دارم اینکارو می کنم و اولی عقیده ایی هم که تصمیم گرفتم خودم بپذریمش همین هست و شروع به مطالعه و تحقیق در موردش کردم. به شماهم پیشنهاد می کنم که هر چیزی رو که به خوردتون می دن باور نکنید خودتون خودتون را بسازید و پیش بروید}

{!!توجه!! دوباره می گویم: من اینجا فقط گفته های اون پادکست و انتشار می دهم و چون برای خودم جالب بود و باعث شد بخوام بیشتر در موردش بدونم... هیچگونه نظری در مورد درستی یا نادرستیشون ندارم و حتی خود این فرضیه ها تئوری هستن و ثابت نشدن ممنون بابت درکتون}

 من اینجا فقط گفته اون پادکست و انتشار میدم و مطلب و ذکر می کنم که باعث شد من به صورت جدی به این قضیه نگام کنم و بخوام یک کوچولو تجدید نظر بکنم در عقایدم. طبق گفته این پادکست یک نظریه هست به نام تناسخ. من سعی می کنیم و گفته این پاد کست و این نظریه را تا جایی که می توانم ساده کنم و بگم. طبق این نظریه خدا و چیزی که ما این روزه به نام خدا می شناسیم یک موجود واحد هستش که به عنوان یک آگاهی ازش یاد می شود و این موجود واحد و آگاهی می خواسته که زندگی را به همه شکل تجربه کنه و به قول خودم انگار وارد یک چرخه شده و داره بازی می کنه. برای همین این آگاهی خودش و تبدیل می کند به همه چیز:سیاره ها زمین انسان ها درخت ها حیوانات و همه چیز.

شاید همتون تا به الان شنیده باشید که می گن خدا در همه ما وجود داره و وقتی می خواسته مارو خلق کنه یک بخشی از وجود خودش و در وجود ما گذاشته. این می تونه از این تئوری اومده باشه. و یک چیز خیلی جالب که من توی این پادکست متوجه شدم این بود که خدا موجودی هستش که آگاهی مطلق داره به همه چیز و همه ی ما مطلق به اون هستیم و این جهان مال اون هستش. پس صد در صد پایان این جهان هم می داند و به همه چیز آگاه هست. پس همچین موجودی که به همه چیز آگاهه و پایان همه موجودات دست خودشه و می داند چرا نباید همچین کاری کند؟ چرا نباید بخواهد که زندگی را در تمام حالاتش تجربه کند؟ 

حالا اصله این نظریه به کجا بر میگردد و چی می خواهد به ما بگوید؟ طبق آگاهی خودم این نظریه بیشتر در کره جنوبی پر و بال گرفته و مردم بهش اعتقاد دارن و وقتی از اونجا رشد کرده یک سری از دانشمندان که دکتر بودن و زندگیشان را صرف تحقیق در این مورد کردن روی آدم هایی که ادعا می کردن که این نظریه بر روی اونها اتفاق افتاده تحقیق کردن که سر انجام این تحقیق هارو در پایان بهش می پردازیم. تناسخ به معنای زندگی مجدد روح هست. روح انسان در مراحل اولیه زندگیش به تکامل نرسیده و دنبال این تکامل هست تا به جایگاه خدا برسه. برای همین ضعف هایی داره. مثلا یک روح بخشیدن را یاد ندارد و یک روح دیگر خسیس هست. و در کل موجودی که دارای ویژگی های اخلاقی بد هست به صورت مداوم تناسخ پیدا می کند. حالا این تناسخ چه فایده ای داره؟ هر روح در هر زندگی که انتخاب می کند می خواهد یکی از این ویژگی های اخلاقی بد را جبران کند و یاد بگیرد که چه جوری باهاش مقابله کند. به طور مثال: یک روح بخشیدن و بخشش را بلد نیست. یک زندگی را انتخاب می کند که در اون زندگی یک فرد بسیار مهم در زندگیش به قتل می رسد و روح باید تصمیم بگیرد که ببخشد و در پایان که اون زندگی به پایان می رسد روح دوباره به جهان موازی انتقال میابد و کاکرد خود را مرور می کند تا ببیند یاد گرفته که ببخشد یا نه... اگر یاد  گرفته بود که چه عالی می تواند به مراتب بالا تر صعود کند و به بقیه ویژگی های اخلاقی اش بپردازد. اگر هم نتوانسته بود در زندگی اش ببخشد که دوباره در زندگی بعدی تلاش می کند. و همینطور روح ها توانایی تصمیم گیری دارند و می توانند در دنیای موازی هب مدتی بمانند و هر وقت دلشان خواست دوباره تناسخ پیدا کنند بعضی از روح ها هم هستن که تصمیم گرفتن هیچگاه خودشان را اصلاح نکنند و به طبقات بالای دنیای موازی صعود نکنند و ابدی زندگی کنند بدون هیچ تغیری. {حالا چرا در مورد بخشیدن گفتم؟ چون فکر می کنم روح من این ویژگی بخشیدن و نداشته که توی این زندگی پا گذاشته... انگار این مورد به من الهام شد همان لحظه که داشتن پادکست را گوش می دادم برای همین خیلی من را تحت تاثیر خودش قرار داد. این زندگی که من داخلش قرار دارم پر از صحنه هایی هست که من باید ببخشم. آدم های مختلف و باید ببخشم و حس می کنم این تمرینی هست برای روح من...} 

در مورد تحقیقات دانشمندان روی افراد مختلف یک چیز جالب گیرم اومد. در گوگل سرچ داشتم و به یک داستان جالب مواجهه شدم. مثل اینکه در سال 1995 یک مجرم هندی مورد هیپنوتیزم قرار گرفت. اولین قاتل سریالی بود که در هند مورد هیپنوتیزم قرار می گرفت چون بسیار خطرناک بود و همینطور با توجه به استعدادی که داشت در پنهان کردن مطالب. هیچ چیز را به صورت قطعی راست نمی گفت و هی ماجرای خودش و عوض می کرد و همینطور هر زمان ازش می پرسیدن : چرا اینقدر قتل انجام دادی ؟ می گفت: یک نفر در ذهنم بهم می گفت باید اینکار هارو انجام بدم. هر زمان از این قاتل تست دروغ سنج می گرفتن به طور عجیبی سر بلند بیرون میومد ولی هربار داستانش و تغیر می داد. و طیق گفته پزشک این قاتل او باید هیپنوتیزم می شد تا واقعیت را به زبان بیاورد. وقتی هیپنوتیزمش کردن و تک تک قتل هاشو با دلیل ازش پرسیدن و گفت. رسیدن به زمانی که دلیل این همه قتل و ازش پرسیدن و اون گفت من در زندگی قبلیم توسط یک قاتل کشته شدم و می خوام انتقام بگیرم... اول همه فکر کردن داره از خودش در میاره اما مشخصات جایی که توش به قتل رسیده و ساعت و تاریخ دقیقش و و اسم قبلیش و حتی اسم مادر پدرش و خواهر کوچکترش و کامل گفت. و همینطور این آدرس بر می گشت به آمریکایی جنوبی در یکی از روستا های جنوب برزیل. تاریخ هم بر می گشت به 1951... وقتی سر به اون مکان زدن و اسناد های پلیس را چک کردن متوجه شدن این واقعیت داره یک قتل اونجا اتفاق افتاده. اما چیزی که همه رو متعجب کرده بود این بود که... 1.اون هیپنوتیزم بوده و در هیپنوتیزم آدم ها چیزی رو از خودشون و نمی تونن در بیارن در صورتی که در عقاید و عمق مغزشون نفوذ کرده باشه. مثلا این فرد در صورتی می تونست این حرف و بزنه که در 4 5 سالگیش قتل اون فرد و فهمیده باشه روش برنامه ریزی کرده باشه و تصمیم گرفته باشه که در بزرگسالیش قاتل بشه که این غیر ممکنه پس این مورد رد شد 2. اینکه اون روستا خیلی دور دست بوده و این فرد یک کشور دیگه بوده و در اون زمان گوشی و اینترنت نبود که سریع اخبار جا به جا بشه و این قتل به صورت یک پرونده عادی توی یک ایستگاه پلیس عادی بوده... پس چه جوری این فرد در اون سال های به اون اطلاعات دست پیدا کرده و همچین ادعایی کرده؟ از اینجا به بعد اون دکتری که روی این فرد کار می کرد زندگیش و صرف تحقیقات در این مورد کرد تا با نظریه کره ای که همان تناسخ بود برخورد کرد و یک نظره کلی دیگه داد: به گفته این دکتر.امکان دارد که قضیه تناسخ واقعیت داشته باشد و روح این فرد تبدیل به یک روح خبیث شده باشد که تصمیم گرفته تا آخر عمرش به آدم کشی ادامه دهد و حتی اگر الانم اون فرد و بکشیم بازم ممکنه روحش دچار تناسخ بشه و دوباره به آدم کشی ادامه بده. 

خیلی خوشحالم که تا اینجا همراه بودید... اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{نظر من در مورد فیلم تقویم ظهور the advent calendar} 

 

تقویم ظهور

!!توجه!! لطفا اگر این فیلم را ندیده اید از اینجا به بعد پیش نروید چون برایتان اسپویل می شود. خیلی سعی کردم بدون اسپویل نظر هام و ذکر کنم اما متاسفانه نشد... پس اول فیلم را ببینید و بعد بیایید متن را بخواند. 

{توجه: در اول کار من بگویم که هیچ ادعایی در نقد فیلم ندارم. اما یک سری فرضیه برای خودم دارم که دوست دارم در این وبلاگ به انتشار بزارم که تقریبا تمام فرضیه های من از دیدگاه داستانی من هستن و در حوزه ی فیلم نیستن. ممنون که درک می کنید. خوشحال می شوم تا آخر همراه من باشید}

مشخصات این فیلم: 

نام به فارسی و انگیلیسی: تقویم ظهور  the advent calendar

سال ساخت: 2021 

کشور سازنده: فرانسه.بلژیک

ژانر: دلهره آور.ترسناک.هیجان انگیز.مهیج

کارگردان: patrick ridremont 

امتیاز:6.5

ستارگان: honorine magnier. clemnet olivieri 

مدت زمان: 1 ساعت و 44 دقیقه 

خللاصه داستان: اوا یک دختر فلج است که تنها زندگی می کند. یک ماه مانده به شب سال نو دوست او از آلمان برایش سوغاتی یک تقویم ظهور می آورد { اگر نمی دانید تقویم ظهور چیه می گویم که تقویم های ظهور دارای 30 هدیه کوچک هستند و هر سی شب تا شب سال نو یکی از این هدیه ها باز می شود} اوا اولین هدیه باز می شود و از اونجا به بعد اتفاق های خوبی نمی افتد..... 

اول دوست دارم در مورد علاقه خودم به فیلم های ترسناک و همینطور این فیلم بگم. من در کل هیجان را خیلی دوست دارم و فیلم های ترسناک زیاد می بینم و این فیلم را هفته پیش دیدم و بسیار زیاد دوستش داشتم. من در کل فیلم هایی که داستان های خاص و جذاب دارن و کلیشه ای نیستن را خیلی بیشتر دوست دارم. در فیلم های ترسناک داستان کلیشه ای اون دسته از داستان هایی هستن که یک خانواده یا یک فرد یا یک شخص میرن در یک خانه یا یک فرد اونارو می کشه یا اون خونه جن زده است. در بیشتر فیلم های ترسناک این قالب حفظ شده. ولی این فیلم کاملا یک داستان دیگه داشت و به روحیات انسانی و آرزو های انسان ربط داشت. می شد داستان این فیلم را با دنیای واقعی تطابق داد و به یک نتیجه گیری کلی و جالب رسید که در آخر به این نتیجه می رسیم. 

یک چیزی که در این فیلم واقعا من را حیرت زده کرد. محتوای درونی فیلم و اون پیامی بود که فیلم می خواست به مخاطب برسونه. این پیام را در غالب یک فیلم آورده بودن و پیام بسیار عالی و گیرایی بود. 

شروعی طوفانی: شروع این فیلم شروع بسیار جذابی بود. انگار از همون اول فیلم می خواست بگه قرار نیست اتفاق های خوبی در این فیلم رخ بدهد. شروع با یک دیالوگ عالی توسط شخصیت اصلی بود: اسم من ایوا راسله. من یک معلولم. پیغامم برای نفر بعدی اینکه اگر داری اینو نگاه می کنی یعنی یک تقویم ظهور داشتی... مهم تر از همه از قوانین پیروی کن اگر اینکارو نکنی میمیری!!!!!   با همین شروع تقریبا 90 درصد کسایی که می خوان این فیلم و ببینم شروع به دیدنش می کنن. و تنها دلیلی که کاگردان و نویسنده همچین شروعی را برای فیلمش انتخاب کرده همینه که تو بشینی و این فیلم را نگاه کنی. بعدی این شروع یک نمایی از اسم فیلم میاد و فیلم اصلی با صحنه حضور ایوا در اتوبوس شروع می شود. شخصیت اصلی:

ایوا

شخصیت اصلی و نحوه پرداخت به آن: شخصیت اصلی و شخصیتی که تمام اتفاق های ماجرا مربوط به او می شود ایوا راسل است یا همین کسی که در بالا عکسش را مشاهده می کنید. نحوهی شخصیت پردازی این فیلم و معرفی شخصیت به ببینده چگونه بود ؟ ببینده باهوش کسی هست که سعی در کشف داشته باشد و این را باید بدانید که تقریبا تمام کارگردان ها ببینده را باهوش فرض می کنند. حالا شما به عنوان یک ببینده باهوش باید چه کار کنید؟ شما باید از درون فیلم چیز هایی را کشف کنید که هر کسی با یک بار نگاه اون هارو نمی فهمه. مثلا... در اول فیلم ایوا رو می بینیم که تنها در اتوبوس نشسته و خودش تنها از اتوبوس پیاده می شود. از نظر من که شایدم اینطور نباشه... کارگردان یا نویسنده یا سازنده فیلم می ساخته نشون بده که ایوا تنها است و کسی نیست که توی زندگی کمکش کنه. بیننده باهوش این مورد و در همون اول ماجرا می فهمد اما یک بیننده که صرفا می خواهد فیلم ببیند صد در صد چند دقیقه بعد که ایوا وارد خانه شد و کسی پیشش نبود و خودش داشت برای سگش غذا می ریخت متوجه تنهایی ایوا می شود. بعد صحنه غذا ریختن و مسواک زدن ایوا که همش نوشن دهنده سختی زندگی ایوا هست مطمئنا بیننده باهوش یک سوال توی ذهنش ایجاد می شود: چرا ایوا تنهاست؟ کمتر آدم هایی هستن که فلج باشن و تنها باشن چرا ایوا؟ سازنده و نویسنده این فیلم دوست نداشته که چیزی برای خواننده گنگ بمونه. {اینجا لازم هست که در مورد گنگی در فیلم ها و داستان ها یک چیز کوچیک بگم... در داستان کوتاه نویسی یک قانونی وجود داره که برای من به صورت قانون در آمده اونم این که خواننده باهوشه... حالا یعنی چی؟ یعنی اینکه من نویسنده نباید اونقدر واضح همه چی و بگم که خواننده با داستان درگیر نشه و نه اونقدر همه چیو پیچیده کنم که خواننده احساس خنگی کنه و هیچی از داستان من نفهمه. البته اینم بگه که بعضی داستان ها که مخاطبشون خاصه به این شکل هستند و بعضی از آدم ها هم هستن از پیچیده بودن داستان لذت می برن ولی به طور کلی باید در حد متوسط باشه این پیچیدگی و باید باشه. یعنی بعضی چیزا در داستان باید به صورت کد به خواننده گفته بشه. خواننده باهوش کسیه که اون کد و می گیره و درکش می کنه و تعداد این کد ها نبادی زیاد بشه. اگر تعداد این کد ها زیاد بشه و خیلی از چیزا در داستان مخفی بشن قضیه گنگی میاد وسط و همون ماجرایی که خواننده می گوید من چیزی از این داستان متوجه نشدم. در فیلم هم من حس می کنم می تونه این قانون وجود داشته باشه. در فیلم های ژانر معمایی این قانون یکم فرق داره که بماند برای وقتی که نقد یک فیلم معمایی داشتیم.} برگردیم به فیلم... گفتم که سازنده فیلم و نویسنده فیلم دوست ندارن که چیزی برای ببینده گنگ بمونه که بازم این مورد در فیلم های معمایی فرق داره. در فیلم های معمایی معمولا تا لحظه آخر این گنگی باقی می مونه و لحظه آخر با یک پایان شوکه کننده تمامش می کنند. ولی این فیلم با ژانر ترسناک هست و هدفش درگیری ذهن شما نیست بلکه هدفش ترسوندن شما هست. باورتون میشه تمام این توضیحات و دادم که فقط یک صحنه رو براتون بگم که چرا به این شکل پیش رفته؟wink صحنه بعد مسواک زدن می بینیم که ایوا به سمت تخت خواب می رود اما یهو یک کابوس به سراغش می آید که کاملا مشخص است کابوس تصادف است. اینجا هست که دلیل فلجی ایوا برای بیننده مشخص میشه و براش گنگ نمی مونه. در طی روند داستانی به طور کلی شما با شخصیت ایوا آشنا می شوید که این به بیننده نشون میده که سازنده و نویسنده این فیلم براشون شخصیت مهم بوده و البته این فیلم کاملا شخصیت محور است و شخصیت در این فیلم جایگاه ویژه ای دارد. یک جای دیگر در اولای فیلم هست که بیننده باهوش دوباره به یک چیز پی می برد. صحنه ای که ایوا برای روز تولدش به پدرش زنگ می زند و نامادری اش ور می دارد و نمی زارد با پردش حرف بزند... اینجا نشون دهنده کمبود ایوا در مقابل با ارتباط نداشتن با پدرش است. در کل داستان این کمبود حس می شود و صد در صد اگر این فیلم را ببینید کاملا اینو حس می کنید و در خلال اتفاقات ترسناک این فیلم بازم بهش بر می خوریم.

اتفاقات فیلم و وقایع{شاید کمی شروع و پایان}: شروع این فیلم را در بالا برایتان توضیح دادم و با عنوان شروعی طوفانی از این فیلم یاد می کنم. با وجود اسم داستان و همینطور دیالوگ شروع این فیلم فکر کنم هر کسی بفهمه که داستان اصلی مربوط به اون تقویم هست و چیز گنگی نیست در داستان.

وقتی دوست ایوا وارد خونش میشه و اون تقویم و بهش هدیه میده تمام بیننده ها منتظر وقوع اتفاقات خوبی نبودن و همه اون لحظه و شروع ماجرا می دونن. {مثلا خود من وقتی اون تقویم وارد خونه شد خیلی خیلی هیجانی شدم و با دقت نگاه می کردم و دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیوفته} یکی از جذابترین صحنه برای من صحنه باز کردن در خونه اول بود که خیلی برام جالب بود چون همون لحظه قیافه آیش یا همون شخصیت ترسناک ماجرا مشخص میشه که بیشتر بیننده به هیجان می آید. این بازی که ایوا واردش می شود دارای قوانینی هست که خیلی جالب هستن. مثلا یکیش اینکه اگر وارد بازی شدی باید تا آخرش پیش بروی بدون هیچ راه برگشتی. یا اگر شکلات اول و خوردی باید تا اخر بخوری وگرنه میمیری. 

اینجا می خوام این فیلم و براتون با دنیای واقعی تطابق بدم... همونجوری که می دونید ایوا دختری هست در فیلم که کمبود هایی داره که صد در صد خودتون می دونید که آدم هایی که کمبود دارن حاضرن همه کاری انجام بدن تا این کمبود ها جبران بشه و بتونن اون کارایی که تا اون موقع نمی تونستن انجام بدن و انجام بدن و کمبود های جبران بشه. ایوا هم یکی از اون آدم ها هست. این تقویم به اون کمک کرد تا بتونه اون کمبود هارو جبران کنه ولی در عوض باید کاری برای آیش انجام می داد و اونم قربانی کردن بود. یکی از نتیجه گیری ها از این فیلم و من همینجا انجام دادم و فهمیدم یکی از پیام هایی که این فیلم می خواد به من برسونه اینکه هر کسی ادر این دنیا هیچ کاری و بدونه هدفی برای شما انجام نمیده. حالا بستگی داره اون هدف خوب باشه یا بد. همه افراد وقتی دارن یک کاری را برای شما انجام می دن بدون هیچ پاداشی صد در صد یک هدفی پشتشه. آیش هم یک هدفی داشت در این فیلم. آیش به عنوان یک هیولا یا یک اهریمن از جهنم که این تقویم را تسخیر کرده بود و برای زنده ماندن و زندگی کردن بر روی زمین به روح آدم ها و قرباین نیاز داشت کم کم داشت آرزو های ایوا را برآورده می کرد.

مثلا: یکی از این آرزو ها این بود که ایوا بتونه با پدرش صحبت کنه و این آرزو برآورده شد. در همون اول فیلم می بینیم که پدرش با ایوا تماس می گیره. آرزوی بعدی پیدا کردن یک عشق واقعی بود که اینم آیش براش براورده کرد و آرزوی بعدی این بود که بتونه راه بره که اینم آیش براش برآورده کرد. اما آیش بدون هیچ چشم داشتی که این کار هارو نمی کرد. در عوض از ایوا قربانی می خواست. پس به این نتیجه می رسیم که واقعا نباید به آدم های اعتماد کرد. آیش تطابقش با دنیای واقعی آدم های سو استفاده گر هست. که در عوض دو تا کار برای شخصی از اون شخص و روحیات و جسم اون شخص سو استفاده می کنن. {یک چیزی را در خلال این بحث بگم که تقریبا مربوط به بحث شخصیت هست ولی اونجا یادم رفت بگم و نمی شود یک جایی اون بالا به زور واردش کنم پس اینجا بهش می پردازم. یک چیزی که در مورد ایوا هست که دوباره بر میگرده به بحث کمبود های زندگیش. صد در صد ما آدم هایی را دیدیم که در جامعه در صورت بر طرف کردن بعضی از نیاز هاشون دست به هر کاری می زنن. ایوا یکی از این افردا هست. طبق قوانین بازی که ایوا واردش شده بود نمی توانست وسط بازی بازی را تمام کند و خودش را از مخمصه رها کند. طبق حس و حال های روانی ایوا در وسط های داستان و همینطور مهمتر از همه پایان داستان من متوجه شدم که ایوا همچین هم ناراضی از این وضعیت نیست. اینجاست که یکی از سوال های بیننده باهوش که برای خودم منم پیش اومده پاسخ داده می شود. بیننده باهوش صد در صد از خودش سوال می کنه که چرا باید نویسنده این فیلم یک معلول را برای فیلم انتخاب کند چرا باید شخصیت معلول باشد؟ خب صد در صد این بی دلیل نیست. معمولا بزرگترین آرزو و خواسته هر آدم معلول راه رفتن است مخصوصا آدمی که وسط زندگیش معلول شده باشه. این جور آدم ها مثل ایوا حاضر هستن برای به دست آوردن اون خواستشون حاضرن همه کار بکنن. حتی آدم کشی... پس متوجه میشیم ایوا برای کارایی که کرده زیاد هم احساسی بدی نداشت و حتی اتفاق آخر فیلم که بهش می پردازیم.} آیش ررا با دنیای واقعی تطابق دادیم و الان نوبت ایوا هست. ایوا نشان دهنده آدم هایی بی رحمی هست که برای خواسته هاشون به مرحله آدم کشی هم می رسن. بزارید در اینجا قانون این بازی را براتون توضیح بدم که بهتر بتونید درکش کنید. قانون بازی: این بازی دارای یک قانون در پایان خودش بود که اون قانون هم این بود که آیش به شما یک کاری را می گوید و اگر اون کارو انجام ندهید آیش با ارزش ترین دارایی شمارا از شما می گیرد و ارگ انجام دهید یک چیز به شما می دهد و اگر انجام دهید می توانید یک یادداشت برای نفر بعدی که این بازی را می کند در تقویم مخفی کنید. حالا این یادداشت برای ایوا چی بود ؟ یک نقاشی از طرف نفر قبلی. نفر قبلی یک آقای نقاش بود که آیش بهش دستور داده بود زن و فرزند خودش را قربانی کند برای آیش اما نقاش اینکارو نکرد و آیش با ارزش ترین دارایی اون رو یعنی چشماش و ازش گرفت که دیگر نتونه نقاشی بکشه.} دستور آیش برای ایوا این بود که پدرش و بکشه وگرنه آیش باارزشترین دارایی ایوا را که جانش هست و ازش می گیرد. و اگر فیلم و دیده باشید ایوا اینکارو می کنه و پاداش آیش برای اون توانایی راه رفتن مجدد بوده. و اینجا هست که ما دوباره به شخصیت ایوا پی می بریم و متوجه می شویم که ایوا چه قدر کمبود دارد و وابسته به خواسته هاش هست که حاضره پدرش و بکشه برای رسیدن به توانایی مجدد راه رفتن. در مورد پایان این سریال هم باید بگم که من در کل پایانش و زیاد شوکه کننده نمی دونستم. چون پایان خوب پایانی هست که خواننده نتونه حدسش بزنه و باهاش شوکه بشه. اما این پایان زیاد من را به وجهه نیاورد برعکس شروع عالی. این فیلم با حضور یک شخص مجددی که داشت اون بازی و انجام می داد تمام می شود و اون شخص وارد خانه ایوا می شود و دنبال ایوا می گردد که دلیلشم مشخصه چرا؟ به نظر من پایان بهتری برای این فیلم می شد که در نظر بگیرن اما خب... 

{ اینم از این فیلم... اولین نقد فیلمی بود که من انجام دادم و در وبلاگ منتشر کردم. امیدوارم خوشتون اومده باشه و توانسته باشم به علم و آگاهی شما ذره ای افزوده باشم}

اراتمند شما: ریحانه نخعی 

 

 

  • reyhaneh nakhaei

{درباره کتاب غریبه ای در خانه}

کتاب غریبه ای در خانه

این کتاب یکی از ساده ترین در عین حال پیچیده ترین کتابیه که من خوندم. در اولین پست در مورد این کتاب می خوام در مورد نثر.زبان.نوع نگارش کلی رمان بنویسم. داستان و محتوای کلی داستان بماند برای بعد که موضوعی بسیار پر سخن است. 

از اول اول شروع می کنیم... یک روز عالی بود که رفتم کتابفروشی و دنبال کتاب می گشتم و مورد خاصی در ذهن نداشتم. به قفسه کتاب های معمایی رسیدم. اگر اولین یادداشت شبانه من را خونده باشید می فهمید من عاشق موضوعات ترسناک هستم. و یک فیلم هست که من واقعا علاقه خاصی بهش دارم. جنگیر. بسیار فیلم ترسناکی هست و من نمی دانستم این فیلم کتاب هم دارد. همیشه معمولا از این قفسه رد می شدم. درسته ژانر ترسناک علاقه دارم اما کتاب های زیادی در موردش نخوندم. تنها کتابی که ژانر ترسناک بود و خوندم و واقعا زیبا بود و کتاب تیمارستان بود. به امید اهورامزدا یک پست براش می زارم. اما دیگر کتاب ترسناکی نخواندم چون نظر شخصی ام بر این هست که کتاب های ترسناکی که در ایران چاپ می شوند بیشتر بچگانه هستند. این قفسه مجموعه ای از کتاب های ترسناک و معمایی بود. یک نگاه سرسری انداختم و کتاب جنگیر را دیدم. برداشتم و تصمیم گرفتم بگیرمش. ولی وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم جلد دومش هست و از مسئول کتابفروشی سوال کردم و جلد یک همین کتاب را درخواست کردم اما نداشتند. خب این شد که کتاب و گذاشتم و ولی یک محرک درون من فعال شده بود که کتاب ترسناک معمایی بخرم. و با نگاهی مجدد سرسری و برداشتن چند کتاب وقتی این کتاب و برداشتم با جمله روی جلد مواجهه شدم که من را خیلی تحت تاثیر قرار داد و 50 درصد دلیلی بود که این کتاب و خریدم. روی کتاب نوشته:محال است بتوانید پایان این کتاب را حدس بزنید. من کلا حتی برای نوشتن داستان های خودم هم خیلی خیلی به پایان اهمیت می دهم. دوست دارم یک پایانی در نظر بگیرم که خواننده به راحتی نتونه حدس بزنه. و به طور کلی خواننده با داستان من درگیر بشه و پایان باعث شوک اون بشه. خیلی برام جذاب بود که این رمان قرار این شکلی باشه. پشت کتاب را خواندم و بیشتر جذب شدم به داستان. محتوای کلی رمان بماند که بعدا در موردش میگم...

من کتاب و گرفتم و آمدم خانه و بعد از 3 ماه شروع کردم به خواندن. از همون اول رمان انگار برام شروع یک فیلم سینمایی بود. ساده بودن زبان رمان خیلی برام جذاب بود. هیچ پیچیدگی نداشت و من متوجه شدم معمایی بودن قرار توی محتوای داستان به خواننده القا بشه. من رمان هایی رو دیدم که بسیار پیچیده بودن. پرش داستانی گیج کننده ای داشتند. خواننده در اینجور رمان ها و حتی داستان های بلند و کوتاه هی در تلاش این هست که وقایع را بهم مربوط کند و به یک دید کلی از داستان برسد. و در بیشتر مواقع این دید کلی به دست نمیاد و تو نمی تونی در مورد داستان نظری بدی چون هر کی ازت می پرسه فلان رمان یا داستان چطور بود... تو فقط می تونی بگی من هیچی ازش متوجه شدم. اینجور داستان ها و رمان ها از نظر من مخاطب محدودی دارند و کمتر کسی هستند که علاقه مند باشند اینجوری در دنیای رمان گم بشوند. این رمان کاملا خلاف این ماجرا بود. 

حالا منظورم از اینکه این کتاب عین یک فیلم سینمایی 2 ساعته می مونه چیه ؟ یک چیزی که من و جذب خودش کرد در این کتاب این بود که وقتی شروع کردم به خوندن با فضا سازی قوی رو به رو شدم که خیلی برام جالب بود. اولین فضا خانه بود. خانه به دقیق ترین شکل ساخته شده بود که به درستی حس می کردم که دارم یک فیلم سینمایی می دیدم. این صحنه و فضا سازی برای تمام رمان تکرار نشده بود و فقط برای مکان های اصلی این مورد تکرار شده بود. مکان هایی مثل خانه اصلی خیابان مهمی که اتفاق داستان توش رخ داده بود و حتی یک مکان مهم دیگر. مکان های فرعی مثل بیمارستان ایستگاه پلیس اینجوری بهشون پرداخته نشده بود. حالا دلیلش چیه؟ چرا باید فقط مکان های اصلی بهشون پرداخته بشه توسط نویسنده ؟ چرا مکان های فرعی بهشون پرداخته نشده؟ چون معمولا وقتی یک فیلم سینمایی می بینیم مکان های فرعی هم با تمام جزئیات می بینیم. دلیل این مورد چی می تونه باشه؟ 

توجه: من دلیل علمی و تخصصی این مورد و نمی دونم اما می تونم یکم فرضیه سازی کنم و نظر خودم و بگم!!! 

فرض کنید دارید یک فیلم جنایی می بینید. صد در صد در لا به لای فیلم توجه شما بیشتر به صحنه وقوع قتل جلب می شود. و کمتر به صحنه رانندگی آدم ها یا بیمارستان توجه می کنین. {منظورم به مکان و جزئیاتش هست. کاری به گفت وگو ها و محتوای کلی ندارم } در یک فیلم 2 ساعته وقتی برای شما جذاب باشه زمان می زارید و اون فیلم را می بینید. دیگه بستگی به میزدان علاقه مندی شما به اون فیلم و جذابیت و قوی بودن اون فیلم دارد. تمام کردن کتاب هم از قانون پیروی می کند اما کمتر. رمان کلا دارای اضافات هستند. یک مورد هایی در رمان ها گفته می شود و توسط نویسنده نوشته می شود که شاید اصلا لازمی نباشد به گفتنشان. به اینها می گویند اضافات. داستان کوتاه اینجور نیست. اگر نویسنده ای در داستان کوتاه این اضافات را راه دهد جز اشتباهات یک داستان شناخته می شود. خب.. همه ی اینهارو گفتم تا به این برسم که برای یک خواننده که این داستان را می خواند جزئیات سه مکان اصلی مهم است ولا غیر... سه مکان اصلی این داستان: 1.خانه 2.خیابان محل وقوع 3.محل قتل  در کل داستان به این سه مکان به روش های مختلف پرداخته شده بود. گاهی وقت ها توسط دیالوگ ها و گفت و گو های شخصیت ها بعضی از جاها توسط خود راوی یا سوم شخصی که داشت داستان را تعریف می کرد. نوینسده کاملا به این آگاه بوده که برای خواننده ای که همچین رمان معمایی و جنایی را می خواند جزئیات این سه مکان مهم است. و این را می دانسته که اگر مکان های دیگر مثل بیمارستان خانه دوست دفتر وکیل یا حتی دفتر پلیس را توصیف دقیق جز به جز بکند خواننده حوصله اش سر می رود و ممکن است یک راست برود اخر داستان را بخواند. در فیلم ها درست که فضای بیمارستان کاملا تصویری به خواننده نشان داده می شود اما اون بیننده تمرکزش بر روی رفتار ها و گفت و گوهای شخصیت ها هست تا جزئیات مکان. امیدوار فرضیه خودم و تونسته باشم خوب توضیح بدم. 

در مورد شخصیت و محتوای کلی داستان که نکات زیادی دارد برای پست بعدی چون ممکن است کتاب اسپویل شود و این را خودم دوست ندارم...

ممنون که تا اینجا همراه من بودید. از وبلاگ من و تمام مطالب دیدن کنید... 

اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت شبانه 16 اسفند ساعت 11:35}

شروع می کنم یادداشت امشب را... این 24 ساعت از شبانه روز از دیشب تا امشب یکم متفاوت بود. البته نه زیاد... فقط یکم اتفاق های بد بیشتر به سمتم هجوم آوردن.از نظر من غم به طور کلی مثل یک دیو می ماند که پشت پنجره ات و گاهی وقت هاکنارت می نشیند و باعث می شود اتفاق های بد برایت رقم بخورد. طول زمانی که این دیو پیش تو است را از نظر من خودت می توانی مشخص کنی. حتما گاهی دیده ای که آدم هایی هستن که بی دلیل حالشان خوب نیست. خیلی وقتا خواستی حالشون رو خوب کنی. بهشون بگی: فلانی بلند شو یک کاری بکن...دنیا که به آخر نرسیده... اما اون ها اهمیتی نمی دهند و همچنان در بی حالی و بی حوصلگی خودشان غرق هستن. علم امروزه اسمش را افسردگی گذاشته است که حتی یک جا خواندم که بعضی از اشخاص ها افسردگی پنهانی دارن. خودشان نمی دانند افسرده هستن اما خیلی از علائم افسردگی را دارن. به طور کلی به دلیل اینکه خودم با این ماجرا دست و پنجه نرم کردم و روزایی بوده که بسیار درگیرش بودم...یکی از موضوعات اصلی داستان های خودم هم تبدیل شده. اوج درگیری من با این موضع بر میگرده به اوایل شهریور ماه تا آذر... دقیق یادم نیست ولی توی همین ماه بود که توی اوج یک ماجرا گیر افتاده بودم و خودم و نمی تونستم ازش نجات بدم. نمی تونستم چرا ولی برای اولین بود که در زندگیم نمی تونستم از یک چیزی بیرون بیایم. خودم با پای خودم واردش شده بودم و یک ماه با دل و جون براش کار کردم و به شخصی که دست کمک رو به رویم دراز کرده بود کمک کردم. اما... اوایل شهریور بود که جوری منی که هم معنوی و هم مادی براش گذاشته بودم را گذاشت کنار. فکر نکنین قضیه عاطفی هست... نه اینطور نیست.حقیقتا یک شخصی از فامیل که بسیار برای همه دارای احترام بود از من درخواست کمک می کنه برای یک ماجرا و من بسیار از جون و دل براش مایه می زارم. چون به طور کلی من شخصی هستم که نمی توانم به یک انسان کمک نکنم. همش به دنبال اینم که مشکلات بقیه را حل کنم. ولی خب...اون شخص قدر محبت ندانست. متاسفانه و به دلیل بسیار مضخرفی کلا من رو کنار گذاشت. از اونجا به بعد بود که من به حد بیاری در خود فرو رفتم و زیاد حال و احوال خوبی نداشتم. افسردگی زیادی نبود اما در جایگاه خودش برای من مخرب بود. فکر کنم در اذر بود که من دوباره با اون شخص ارتباط گرفتم. دوباره کمکش کردم... با اینکه شناخته بودمش. ولی حقیقتا هیچوقت دیگر در اون جایگاه قبلیش بر نمی گرده. نمی دونم خودش متوجه شده یا نه... در کل اینارو گفتم چون دوست داشتم یک جا خودم و خالی کنم. 

دیو غم خیلی وقت بود که من را ولکرده بود ولی امروز یک تک پا آمد و رفت و باعث شد روز خوبی برام رقم نخوره. 

از همه اینها بگذریم امروز می خواستم در مورد حرفه خودم یعنی نویسندگی براتون بگم. من تقریبا 2 ساله به این حرفه وارد شدم. یعنی از 15 سالگی و با علاقه وارد شدم. در سنی که همه در سن بلوغ بودن و کله های داغ کرده داشتن من به دنبال ادبیات بودم. وقتی وارد این رشته شدم قشنگ یادمه هیچی از دنیای داستان نمی داسنتم و با مطالعه و شرکت کلاس آشنا شدم. خیلی تلاش می کردم و دارم می کنم. ولی خب خیلی وقتا می شد شکست می خوردم. مثلا وقتی در کلاس ها شرکت می کردم خیلی وقتا می شد تمرین های خوبی نمی نوشتم و بقیه خیلی از من بهتر می نوشتن و استاد هم این را می گفت و باعث می شد من خیلی ناراحت بشم ولی هیچوقت به این فکر نیوفتادم شاید من استعداد ندارم... همیشه به خودم اعتماد داشتم و هی تلاش می کردم و می کردم و دارم می کنم. ولی راه بسیار سختی و داره... 

یکی از کار ها و حرفه هایی که من عاشقش هستم و واقعا دوسش دارم نقد و تحلیل داستان و شخصیت هست. حس می کنم برای نقد ساخته شدم. تقریبا تمام فیلم ها رمان ها داستان ها رو وقتی می خونم و می بینم ناخودآگاه در ذهنم با شخصیت هاش بازی می کنم.

یکی از توانایی های من در پیدا کردن ایده های بسیار نو و جدید هست. خیال پردازی می کنم و از این خیال پردازی لذت می برم. 

خب.. از این موضوع هم بگذریم. یکی از چیزایی که این چند روزه من را خیلی عذاب می دهد این است که طلسم شده ام. چند روز است واقعا وقت نمی کنم کتاب بخوانم. به امید اهورامزدا زود رفع شود... sad

اینم از امشب... همین بود... بیشتر جنبه خود خالی کنی داشت. بیشتر دوست داشتم یک چوری خودم را خالی کنم... 

ممنون که تا اینجا همراه من بودید ساعت 12:20 دقیقه شب

ارامتمند شما ریحانه نخعی 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت شبانه 15 اسفند ساعت 10:30 شب}

اولین یادداشت شبانه من... قراره از این به بعد هر شب از این یادداشت ها داشته باشیم... محوریت موضوعی خاصی ندارن... فقط افکار یک روز کامل من هستند که شماهم مطالعشون می کنید. از همین امروز صبح شروع می کنم که اتفاق خاصی نیوفتاد فقط مدرسه رفتم و خسته برگشتم... برای اینکه بیشتر با من آشنا بشید..من کلا به قول بقیه دختر خر خونی هستم و مشکلی با مدرسه و درس خوندن ندارم. یعنی فکر می کنم درس خوندن تنها کاری هست که حاضرم در کل طول عمرم انجامش بدم. فکر کنم الان یک کوچولو متوجه شدید که من واقعا با بقیه متفاوت هستم. بعد مدرسه تنها کاری که از من بر میاد اینکه فقط بخوابم. به نظرم هیچ انسانی نمی تواند بعد یک روز خسته کننده با خواب زیر باد کولر مقاومت کنه... 

یکی از عاداتی که من دارم و جز اعتیاد حسابش می کنم. اعتیاد به ورزش هست. پیاده روی و دویدن. به صورتی که اگر یک روز نروم حس بدی به من دست می دهد. معمولا صبح ها می روم اما امروز یکم وضعیت فرق داشت. امروز صبح درگیر بودم و پروسه ورزش را به عصر انتقال دادم. ساعت4 عصر بود که بیدار شدم. و ساعت چهار و نیم عصر پیاده روی را شروع کردم. یکی از اعتیاد های دیگر من که بهش افتخار می کنم. گوش دادن به پادکست و ویدیو های یوتیوب هست. بزارید به صورت مفصل براتون بگم که شماهم سعی کنید توی برنامه روزانه خودتون واردش کنید و ازش لذت ببرید.

پادکست و ویدیو های یوتیوب: من همیشه علاقه زیادی به پادکست داشتم. ولی نه در هر موضوعی. بیشتر در موضوع های فلسفه و تاریخ و ادبیات. یکی از مشکلاتی که همیشه داشتم این بود که زمان مناسب برای گوش دادن به پادکست را پیدا نمی کردم. همانجور که خودتان می دانید گوش دادن به پادکست آن هنگام تاثیر خود را می گذارد که تمکرز کافی را داشته باشید. با تمرکز گوش بدهید و حتی در هنگامی از مواقع چند بار به یک پادکست گوش کنید تا مطالب بهتر در ذهنتان نقش ببندد و یادتان بماند. خود من به شخصه در هنگام پیاده روی با یک هندزفری پاکست هایم را گوش می دهم. تمرکز بسیار بالایی دارم و بهتر مطالب را درک می کنم. یک موردی که من خودم کشف کردم و حس می کنم حال من را خیلی بهتر کرده و به من کمک کرده در بسیاری از امور فعالیت همزمان مغز و بدن هست. شما هنگامی که در حال پیاده روی هستید فعالیت بدنی دارید. ولی اگر با یک هندزفری پادکست هم گوش بدهید. مغز شما شروع به فعالیت می کند که این بسیار عالی هست و به من بسیار کمک کرده است. محوریت موضوعی پادکست هایی که گوش می دهید همانجور که گفتم کاملا به خودتان بستگی دارد. مثلا امروز من در یوتیوب یک پادکست 15 دقیقه ای فلسفی را دوبار گوش دادم و بسیار لذت بردم. حتما در یک پست دیگر در مورد این پادکستی که گوش دادم می نویسم. بعد از دوبار گوش دادن این پادکست رفتم سراغ ویدیوی یکی از یوتیوبر های ایرانی که در مورد افسردگی و راهای فرار از افسردگی حرف می زد. برای من زیاد کارساز نبود زیرا من چند ماهی بود که از افسردگی فرار کردم و دارم کارام و راست و ریست می کنم و حس افسردگی ندارم. این دو پادکست هایی بود که من گوش دادم و حتما در پستی دیگر در مورد اون پادکست فلسفی می نویسم که مطمین هستم شماهم مثل من از این دیدگاه فلسفی لذت می برید زیرا واقعا بسیار شگفت انگیز است. 

از پادکست ها بگذریم. بعد از اتمام پیاده روی طبق معمول به حمام رفتم و بعدش تا همین ساعت به درس خواندن ادامه دادم. البته راستش و بخواهم به شما بگویم. امشب از عملکرد درسی خودم راضی نبودم... حتما بعضی از شب ها هست که شما هم حس می کنید واقعا یک کاری را نمی خواهید انجام بدید. بعد یکم درس فارسی خواندن دیگر نمی خواستم ادامه بدم. این بود از کل روز من تا به الان... بزارید اینجا تمام نشود و به دلیل اینکه اولین یادداشت هست در مورد کتاب هایی که می خوانم و فیلم هایی که می بینم هم باهاتون حرف بزنم اما زیاد وارد جزئیات نمی شوم که صد در صد پستی جدا می خواهد. 

قبل از اینکه در مورد کتاب و فیلم بگم... بگم که من در همین لحظه دارم دوتا آهنگ رو گوش می دهم. که به شما هم می گویم شاید دوسشان داشتید. اولیش آهنگ شاهکار از کوروش هست. که یک آهنگ جوون پسنده اما... واقعا ملودیه بسیار زیبا و پیچیده ای دارد... به نظرم خودتونیک بار گوش کنید تا بفهمید چی می گویم... من حتی در آهنگ هایی که گوش می دهم هم تمرکز می کنم و به کشفیات می پردازم که اینم یک پست دیگر می خواهد... دومین آهنگی که دارم گوش میدم آهنگ فردا سراغ من بیا از حسن نامجو هست که آهنگساز مورد علاقه من هستش و من واقعا علاقه واقف و بسیار زیادی به صدا و سبک موسیقی ایشون دارم. این آهنگشون رو حتما بهتون پیشنهاد می کنم و حتما یک پست براش می زارم زیرا واقعا جای تامل دارد. من به طور کلی همه سبک آهنگی گوش می دهم اما آهنگ های قدیمی . سنتی برای من یک حس و حال دیگری دارد. 

کتاب و فیلم: خب... در حد یک پاراگراف در مورد کتاب و فیلم هم با شما بگویم تا با سلیقه من آشنا شوید. چون قرار است جای بسیار زیادی را در این وبلاگ پر کنند. حرفه اصلی من نویسندگی است. داستان کوتاه می نویسم و زندگی ام را بر روی یادگیری نویسندگی گذاشتم... همین باعث شده که دیدگاه من به فیلم و کتاب از دیدگاه داستان و عناصر داستانی باشه... سلیقه کتابی من متغیر هست... بهتر بگویم تمام نوع و ژانر کتابی من را به خود جذب می کند. اما کتاب های قوی هستن که من را به شگفتی وا می دارن. مثل ریگ روان که قرار هست جای زیادی را در این وبلاگ اشغال کند. دیدگاه من به فیلم همان دیدگاه داستان هست. اما سلیقه فیلمی محدود می شود و هر فیلمی من را خوشحال نمی کند. جز فیلم هایی با ژانر ترسناک.وحشت.هیجان انگیز و معمایی. شاید تعجب کرده باشید که همچین دختری که به ادبیات علاقه داره فیلم ترسناک می بینه ؟ باید بگم بله... و بسیار بهش علاقه دارم و هر نوعش را می بینم و تامل زیادی می کنم در فیلم ها... در حال حاضر من 3 کتاب جنگ و صلح.غریبه ای در خانه.قلعه حیوانات را دارم می خوانم که به امید اهورامزدا هر کدام را در پست های جداگانه بررسی می کنم. 

ممنون که تا اینجا همراه من بودید. به امید اهورامزدا تا فردا شب سالم و سلامت باشید. اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{نقد داستان اندوه چخوف توسط ریحانه نخعی}

چخوف

 

{متن اصلی داستان}

گرگ و میش غروب است. برف دانه های درشت آبدار به گرد فانوس هایی که دمی پیش روشنشان کرده اند با تانی می چرخند و همچون پوششی نازک و نرم روی شیروانی ها و پشت اسب ها و شانه ها و کلاه های رهگذران می نشیند.ایونا پتپاف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می ماند.تا جایی که آدم زنده بتواند تا شودپشت خم کرده و بی حرکت در جای خود نشسته. چنین به نظر می رشد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکون بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغر مردنی اش هم سفید پوش و بی حرکت است. حیوان بی نوا با آرامش و سکون خود و با استخوان های بر آمده و با پا های کشیده چون چوب خرد از نزدیک به اسب قندی صناری می ماند. به احتمال بسیار زیاد اون هم به فکر فرو رفته است. اسبی را که از گاو آن و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند و به این گرداب آکنده از آتش های دهشت انگیز و تق و تق بی امان و در آمد شد های شتابان انبوه جمعیت رها کنند محال است به فکر فرو نرود. 

ایونا و اسب نحیف او مدتی است همانجا بی حرکت مانده اند. از پیش از ظهر که از اصطبل در آمده اند هنوز یک پاپاسی دشت نکرده اند. و اکنون تاریکی شب پرده ی خود را رفته رفته بر شهر می گستراند. فروغ بی رمق فانوس های خیابانی جای خود را به رنگ های زنده می دهد و از هیاهوی آمد شد جمعیت آن به آن رو به فزونی می نهد. در همین هنگام  صدایی به گوش ایونا می رسد: 

_سورچی!محله ی ویبور گسکویه!

ایونا یکه می خورد و از لای مژگان و پلک های برفپوش خود نگاهش به یک نطامی شنل پوش می افتد. مرد نظامی تکرار می کند: 

_گفتم برو  به ویبور گسکویه... مگر خوابی ؟ را بیفت!!! 

ایونا از سر اطاعت تکانی به مهار اسب می دهد. تکه های برف از پشت حیوان و از شانه های خود او فرو می ریزد. مرد نظامی سوار سورتمه می شود. ایونا لب های خود را می جنباند و موچ می کشد و گردنش را مانند قو دراز می کند و اندکی نیم خیز می شود و شلاق خود را نه بر حسب ضرورت که بر سبیل عادت به حرکت در می آورد. اسب تکیده اش نیز گردن می کشد و پاهای چوسبانش را کج می کند و با شک و تردید به راه می افتد. 

هنوز چند دقیقه از حرکت سورتمه نگدشته است که از میان انبوه تیره رنگ آدم هایی که ازدحام کنان در آمد و شد هستند فریاد هایی به گوش ایونا می رسد: 

_هی... مگر کوری ؟ کجای میای غول جنگلی ؟ بگیر سمت راستت!

مرد نظامی نیز با خشم می گوید: 

_مگر بلد نیستی سورتمه برانی ؟ بگیر سمت راستت!

سورچی یک کالسکه به ایونا فحش می دهد و رهگذری که ضمن عبور از خیابان شانه اش به پوزه است ایونا خورده با چشم هایی آ کنده از خشم نگاهش می کند و برف از اسن خود می تکاند. ایونا گویی روی سوزن نشسته است یکبند وول می خورد و به آرنجهایش را کمی بلند می کند و چشمهایش را یدوانه وار به این سو و آن سو می گرداند. انگار نمی فهمد کجاست و از چه رو آنجاست. مرد نظامی ریشخندکنان می گوی:

_چه آدم های رذلی! هی سعی می کنند با تو درگیر شوند یا به زیر پاهای اسبت بیوفتند. پیداست باهم تبانی کرده اند سر به سرت بگذارند.

ایونا به طرف او می چرخد و نگاهش می کند و لب های خود را می جنباند. از قرار معلوم می خواهد چیزی به او بگوید اما جز کلماتی نا مفهوم سخنی از دهانش خارج نمی شود. مرد نظامی می پرسد:

_چه گفتی ؟ 

ایونا با دهان خود را به لبخندی کج می کند به حنجره اش فشار می آورد وبا صدایی گرفته می گوید: 

_پسرم ارباب... پسرم چند روز پیش مرد. 

_ هوم!... چطور شد مرد؟

ایونا همه بالا تنهی خود را به سمت او می گرداند و جواب می دهد:

_خدا می داند! باید از تب نوبه مرده باشد.... سه روز در مریضخانه خوابید... بعدش مرد. خواست خدا بود.  از میان تاریکی دایی به گوش ایونا می رسد:

_شیطان لعنتی!!! رویت را برگردان. جلوی راهت را نگاه کن! مگر کوری ؟ پیر سگ! چشمهایت را باز کن. 

مرد نظامی می گوید:

_تندر برو! اینطوری تا فردا هم به مقصد نمی رسیم. اسبت را هین کن. 

ایونا دیگر گردن می کشد و اندکی نیم خیز می شود و شلاقش را به موقرانه به حرکت در می آورد. سپس سر خود را چندین بار دیگر به سمت افسر بر می گردان و نگاهش می کند اما مسافر نظامی پلک بر هم نهاده و پیداست که حال و حوسله شنیدن حرف های اورا ندارد. ایونا پس از آنکه مسافر خود را در ویبور گسکویه پیاده می کند سورتمه را رو به روی رستورانی نگه می دارد و پشت خم می کند و بی حرکت می نشیند. و برف آبدار بار دیگر او و اسبش را سفید پوش می کند. ساعتی می گذرد و ساعتی دیگر....

سه مرد جوان در حالی که پاهای گالوش پوششان را محکم به سگفرش پیاده رو می کوبند و به هم دشنام می دهند به طرف سورتمه می آیند. دو از آنها بلند قد و لاغر اما سومی کوتاه قامت و گوژ پشت است. انکه گوژپشت است با صدایی که به جرنگ جرینگ شسشه می ماند بانگ می زند. 

_سورتمه! برو سر پل شهربانی!... سه نفری 20 کوپک!... 

ایونا افسار اسب را تکان می دهد و موچ می کشد. اینهمه راه فقط 20 کوپک!؟با این حال حوصله ندارد چانه بزند. امروز از نظر او یک روبل با 20 کوپک هیچ تفاوت نمی کند. فقط کافیست مسافری داشته باشد. جوانان تنه زنان و ناسزاگویان سوال سورتمه می شوند و به طرف نشیمن یورش می برند. مشاجره شان بر سر این اینست که کدام دو نفر بنشینند و کی سر پا بایستد. سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق می کنند که جوان گوژ پشت به سبب قد کوتاهش بایستد و دو دوستش روی نشمین بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا می دمد و با صدای زنگدارش فریاد می کشد:

_راه بیفت!بزن بریم!عجب کلاهی داری داداش! تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پدا نمی کنی!

ایونا خنده کنان جواب می دهد: 

_هه هه هه.... همین را دارم... 

_همین را دارم!!!... تند تر برو! اگر آهسته بروی مجبور می شوم یک پس گردنی جانانه مهمانت کنم! چطوره؟ 

_یکی از قد داراز ها گفت :

_سرم دارد می ترکد! دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطر کنیاک بالا رفتیم.

قد دراز دیگر با عصبانیت می گوید: 

_من نمی فهمم آدم چرا باید دروغ بگوید ؟ تو داری مثل سگ چاخان می منی!...

_بخدا دروغ نمی گویم!... 

_همانقدر دروغ گفتی که مثلا گفته باشی شپش سرفه می کند. 

ایونا با خنده می گوید:

_هه هه هه... چه جوانهای شادی!

جوان گوژپشت از کوره در می رود و داد می زند: 

_تف!مرده شور برده!پیر وبایی!تندتر برو!به اسبت شلاق بزن!به حسابش برس تا بدود!

ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بی قرار اورا در پشت سر خود حس می کند. دشمنها و متلکهای آنهارا می شنود و رفت و آمد رهگذران را می بیند و قلبش از بار گران احساس تنهایی رفته رفته رها می شود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش می دهد ناسطاگویی و غرولند می کند. دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می کنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکمفرما می شود به آن سه می نگرد و زیر لب من من کنان می گوید:

_این هفته پسرم...پسر جوانم مرد!

جوان گوژپشت آه می کشد و به دنبال سرفه ای لب های خود را پاک می کند و می گوید: 

_همه مان می میریم... خب حالا تندتر برو ! آقاین این یارو خلق مرا تنگ می کند! اینطور که می ورد کی به مقصد می رسیم ؟ 

_اینکه کاری ندارد... حالش را جا بیار... یک پس گردنی مهمانش کن!

_پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را می شکنم ! با سورچی جماعت تعارف بی تعارف!... اقای مار زنگی با تو هستم! می شنوی ؟ نکند حرف های مرا باد هوا حساب می کنی ؟

و ایونا صدای پسگردنی را حس می کند نه خود پس گردنی را. خنده کنان می گوید: 

_هه هه هه... چه ارباب های شاد و شنگولی! خدا شمارا حفظ کند.

یکی از قد دراز ها می پرسد: 

_ببینم زن داری یا مجردی ؟

_من؟ هه هه هه... ارباب های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است...هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرده و من هوز زنده ام... خیلی عجیب است!عزرائیل راهش را گم کرده بجای اینکه سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم....

آنگاه بر می گردد طرف مسافر ها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی می کشد و خبر می دهد:خدارا شکر بالاخره رسیدیم!... ایونا سکه ی 20 کوپکی را می گیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم می دوزد. باز تنهاست. سکوت بار دیگر وجودش را پر می کند. اندوهی که لحظه ای ناپدید شده بود دوباره پدیدار می شود و پیش از پیش بر قلبش سنگینی می کند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد می کنند می لغزد از میان هزاران نفری که در خیابان های شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر پیدا نمی شود که به درد دل او گوش دهد ؟ اما آدم های به شتاب می گذرند بی آنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی است گران. اندوهی که به بی نهایت می ماند. اگر سینه اش را بشکافند و اندوهش راع خروج بیابد ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد. با وجود این اندوهی است ناپیدا. اندوهی است که در پوشته ای کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمی شود رویتش کرد....

در این دم نگاه ایونا به دربان خانه ای می افتد که کیسه ی کوچکی در دست دارد. تصمیم می گیرد با او هم صحبت شود پس می گوید: 

_ساعت چند است برادر؟ 

_ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر!!!

سورتمه را چند قدمی به جلو می راند پشت خم می کند و خویشتن را به دست اندوه می سپارد... اکنون می داند که نمی تواند با آدم ها باب گفتگو بگشاید اما هنوز 5 دقیقه نمی گذرد که قد راست می کند و سرش را طوری می جنباند که انگار سر درد شدیدی دارد و مهار اسب را تکان می دهد. با خود فکر می کند باید به کاروانسرا بر گردم. 

و اسب تکیده اش انگار که به اندیشه ی او پی برده باشد یورتمه می رود. حدود یک و نیم ساعت بعد ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکت ها عده ای خوابیه اند و صدای خر و پف شان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب می خورد. هوای گرم و خفقان آور است.ایونا به خفته ها چشم می دوزد. تن خود را می خواراند و از اینکه زود باز گشته است افسوس می خورد. با خود فکر می کند:حتی پول یونجه هم در نیامد...شایدعلت اندوهم هم همین باشد ! آدمی که کارش را بلد باشد... آدمی که خودش و اسبش سیر باشند همیشه خدا خیالش آسوده است. 

سورپی جوانی از گوشه ای سر بلند می کند و خواب آلوده و نفس نفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز می کند. ایونا می پرسد:

_می خوای آب بخوری ؟

_آره معلوم استکه آب می خواهم

_خب...بخور...نوش جانت...گوارای وجودت...آره برادر همین هفته ای که گذشت پسرم مرد... شنیدی چی گفتم ؟ هفته ی گذشته در مریضخانه... داستانی بود! 

ایونا به سورچی جوان می نگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را مشاهده کند اما در قیافه ی مرد جوان کوچترین تغیری پدید نمی شود. جوانک رو اندازش را بر سر می کشد و بار دیگر خواب می رود. ایونای پیر آه می کشد تن خود را می خاراند... همانقدر سورپی جواب احتیاج به آب داشت او تشنه ی آن است که با کسی درد و دل بکند. چیزی نمانده است که هفته ی مرگ پسرش سر آید. اما او هنوز نتواسنته با کسی به سیری درد و دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه ها گفت و چگونه گذشت... باید حکایت کند که مراسم خاک سپاری چگونه انچا شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباس های آن ناکام را تحویل بگیرد.دخترش آنیسیا در ده مانده است. راجع به او هم باید حرف بزند. آخر مگر درد دل آدم ها تمام می شود ؟ همینطور که او غم دل می گوسید شنونده نیز باید بنالد و آخ و واخ کند و آه بکشد... زن ها به درد دل آدم بهتر از مرد ها گوش می دهد. زن جماعت گرچه ناقص عقل است اما کافیست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد... سورچی پیر با خود اندیشید: خوب است بورم سری به اسب بزنم برای خوابیدن همیشه فرصت است... 

لباس می پوشد و به طرف اصطبل راه می افتد. بین راه اصطبل به یونجه و کاه و هوا فکر می کند. آنگاه که تنهاست نمی تواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه می شود سخن گفت اما در تنهایی خود سخت و وحشت داشت به او بیاندیشد و چهره اش را در نظر خود مجسم کند...

در اصطبل همین که نگاهش به چشم براق اسب میوفتد می پرسد: 

_داری نشخوار می کنی ؟ خب نشخوار کن.. نشخوار کن... حالا که پول یونجه در نیامده کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شده ام...اگر پسرم نمرده بود.. سورچی میشد... کاش نمی مرد. 

آنگاه لحظه ای سکوت می کند و باز ادامه می دهد:

_آره برادر! کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند... بیخود و بی جهت مرد. حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کرده باشی... و یکهو کره ات بمیرد.. راستی حیف نیست ؟ دلت کباب نمی شود ؟ 

اسب لاغر و تکیده نشخوار می کند و گوش می دهد و نفس گرم خود را به صاحبش می دمد...

و ایونا بیش از انی تاب نمی آورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت می کند و می گرید.....

{متن این داستان کاملا شباهت به متن اصلی دارد بدون هیچ تغیری}

 

چخوف

{متن نقد داستان چخوف نویسنده:ریحانه نخعی}

اسم داستان:

طبق روال هر سری اول از اسم داستان شروع می کنیم. اسم در داستان از اهمیت زیادی برخوردار است. که یکی از اهمیت هاش می تونه این باشه که خواننده اگر 5 تا داستان در جلوش ببیند و  بخواهد بین آن ها انتخاب کند برای خواندن اول اسم هارا می خواند و هر کدام از نظرش اسم جذاب تری داشته باشد می خواند. و اینک داستان فرزند شما است. شما اورا به دنیا آوردید تصمیم گرفتید بزرگش کنید و داستان ها توقعشون از شما بسیار زیاد است. روح روان جسم و تمام شمارا برای خود می خواهد تا بوجود بیاید و به کمال برسد.  همانند یک نوزاد. شما وقتی فرزندی را به این دنیا می آورید تمام روح و روان و هستی خود را برای بزرگ کردنش می زارید و قاعدتا هیچوقت یک اسم نامناسب برای فرزند خود انتخاب نمی کنید بلکه یک اسم بسیار زیبا و دارای معنا و عمیق انتخاب می کنید. و صد در صد در صدی از جذابیت داستان بستگی به اسمش دارد البته درصدی کم و ناچیز در مقابل باقی عناصر. اسم داستان کاملا از درون داستان به ما خبر میداد. یک جورایی مترادف بود با کلیت داستان. اسم گذاری با داستان به 3 نوع از نظر من می تواند انجام شود: 1. مترادف باشد با کلیت و موضوع داستان یا بهتر بگم سطحی باشد به طور مثال اگر شما یک داستان در مورد یک ماموریت پلیسی می نویسید اسم داستان را بزارید ماموریت. 2. اسم داستان کاملا در تضاد محتوای داستان باشد. ولی گونه ای به داستان ربط داشته باشد یعنی کاملا بی معنی و خارج از داستان نباشد. 3. اسم در عمیق ترین لایه های داستان جا داشته باشد. در این مدل خواننده فرض می کند که اسم داستان هیچگونه ربطی به کلیت داستان نداشت ولی خواننده باهوش متوجه این ربط می شود. همانطور که ذکر کردم اسم این داستان در مدل اول جا می گیرد. 

شروع داستان:

شروع داستان یکی از مهمترین بخش های داستان است. که شما می توانید ازش برای قوی تر کردن و جذاب تر کردن داستان استفاده کنید. شروع خوب می تواند چند ویژگی را داشته باشد: 1.شخصیت اصلی را به خواننده معرفی کند تا خواننده در طول داستان دنبال شخصیت اصلی نگردد تا از داستان دل زده شود. 2.زمان و مکان داستان را بگوید{بحث مفصلی برای فضا و مکان داستان وجود دارد که بماند برای نقد های بعدی}3.با یک کنش و اتفاق بسیار جالب و جذاب طوری که خواننده را جذب کند شروع شود. می تواند این کنش جوری باشد که خواننده را برای ادامه داستان کنکاو کند به اصطلاح تعلیق ایجاد کند. 4. با توصیفمکان و فضای داستان شروع کند. شروع این داستان تقریبا گزینه های 1.2.4 را در خود داشت یک جورایی هر سه بود و شروعی خوب رو ساخته بود. 

توصیف فضا:

همانطور که در پخش شروع داستان ذکر کردم این داستان با توصیف فضا داستان را شروع کرده. نویسنده باید هنر این را داشته باشد بتواند یک فضای خوب برای داستانش انتخاب کند. یک فضایی که به درد محتوای داستان بخوره. به طول مثل:زمانی که شما یک داستان با محتوای غم دارید هیچگاه این محتوارا در یک فضای بهاری و نوروز به خواننده نشلن نمی دهید. اما برخی از داستان هارو ما به وضوح دیدیم که اینکارو می کنن. خب اون بر میگرده به شخصیت ها. شاید شخصیت شما یک چیزی در ذهن داشته باشد که اون فکر باعث غمگینی اش شده باشد اما توان این را ندارد به کسی بگوید و زمان داستان اوج نوروز و فضایی شاد است. اما معمولا نویسنده اینکارو نمی کند. همانند این داستان. این داستان ما با یک فضای بسیار پر از اندوه رو به رو بودیم که این فضا را نویسنده در فصل زمستان می خواست آمد به خواننده نشون بده که بهتر به خواننده اون احساس سرما و غم و  تاریکی به خواننده انتقال پیدا کنه. توصیفات این داستان از فضا می توانم به راحتی بگن یکی از بهترین توصیفاتی است که من تا به حال دیدم و مواجه شدم. با بهترین شکل و البته ترجمه عالی مترجم به راحتی اون فضایی که نویسنده واقعا می خواست خواننده حس کنه به خواننده منتقل میشد. عنصر فضا سازی بسیار به همدردی خواننده و همینطور احساس انس و نزدیکی به داستان را می تواند قوی تر کند. 

شخصیت ها: 

شخصیت های این داستان که حضور پر رنگی در داستان داشتن می توان به سورچی که شخصیت اصلی است و مرد نظامی پوش و سه جوان ناسزاگو و اسب اشاره کرد. بقیه شخصیت ها شخصیت هایی حاشیه ای بودن که نویسنده برای ضرورت اینکه بتواند داستان را بهتر به خواننده منتقل کند آورده است. اول در مورد شخصیت این داستان یعنی سورچی یا همون ایونا حرف می زنیم. ایونا شخصیت است که مشخص است و در کل داستان پخش شده است که بسیار تنها است و همسرش مرده اتس پسرش هم مرده است و دخترش در ده زندگی می کند. ایونا غصه های زیادی بر روی دل دارد که در پی تعریف کردنشون برای شخصی است. ایونا می تواند نماد آدم های تنها و بی کس کل جهان باشد. آدم هایی که بسیار تقریبا کسی را در جهان ندارند و فق دلشان می خواهند یک مفر باشد تا باهاش سر صحبت باز کنن... ما از اینجور آدما کم نداریم.. شخصیت دوم مرد نظامی است. مرد نظامی نماد آدم های خوب جامعه ما است. آدم هایی که مثلا امنیت بر قرار می کنند ولی برعکس سه جوان ناسزا گو نماد آدم های بد و اراذل اوباش بر روی زمین هستن. حالا شاید براتون سوال پیش بیاد که چه ارتباطی میان اینها در داستان وجود دارد... داستان می خواد اینو به شما نشون بده اگر یک فردی تنها باشد و کسی را برای درد دل نداشته باشد حتی آدم های غریبه چه خوب چه بد چه ادم هایی مثل نظامی که آدم های خوبی هستن و چه آدم های مثل اراذل اوباش که آدم های بدی هستن هیچوقت به حرف یک آدم تنها گوش نمی دهند. حالا اون شخصیت وسط داستان که یکی نگهبان بود و یکی سورچی دیگری اونام نشان دهنده ادم های میانه هستن نه خوب نه بد. در کل نویسنده می خواد نشون بده که هیچکس هیچکس هیچکس براش ادمی دیگه مهم نیست. یک جورایی تمام شخصیت های این داستان نمادی برای خود داشتن که با آدم های دنیای واقعی پیوند می خوردن. حالا شاید دوباره براتون سوال پیش بیاد پس اسب چی ؟ خب اگر توی کل داستان دقت کرده باشید. شخصیت اسب تنها شخصیتی بود که از اول تا اخر در کنار ایونا بود ولی ایونا بهش محلی نمی زاشت و به این فکر نمی کرد که شاید بتونه با اسب درد دل کن با اینکه نزدیک ترین فرد بهش است. این موضوع نشون دهنده اینکه ما آدم ها تقریبا هممون قدر آدم هایی که نزدیکمون هستن رو نمی دونیم و تا وقتی هستن حسشون نمی کنیم ولی وقتی میرن تازه نبودشون رو حس می کنیم... یکی از هنر های نویسنده در این داستان این بود که از اول تا آخر به اسب شخصیت بخشیده بود. انگار کاملا شرایط را درک می کرد و می فهمید. یک چیز جالبی که کمتر کسی در این داستان در مورد شخصیت اسب می فهمد اینکه:در آخرای داستان اگر دقت کرده باشید ایونا می گوید درد دل کردن با زن ها بهتر است چرا که بهتر باهات همدردی می کنن. و یک نشانه ریز در دیالوگ اخر داستان اورده بود که نشان دهنده این بود که اسب ماده است. اونجا که گفت اگر تو مادر یک کره باشه.... می بینید.. با اینکه ایونا گفته که زن جماعت ناقص عقل است در آخر با اسبش که ماده بود سر صحبت باز کرد. و اینجا نویسنده می خواد نشان بده که درد دل کردن با زن ها و دختر ها بهتر است چرا که احساساتی تر هستن و بهتر گوش می دهند و همدردی می کنند. بازم اگر دقت کرده باشید آخرای داستان گفته شده که{اسب نفس گرمش را به صاحبش می دمد} بازم اینجا برای آخرین بار نویسنده باز به اسب یک شخصیت بخشیده. 

تعلیق داستانی: 

در این داستان به دلیل ایکه فضا داستانی به خوبی ساخته شده بود. باعث میشد اون تعلیق ایجاد بشه. حتما قرار نیست شما در اول داستان یک اتفاقی بیاورید یک خواننده کنجکاو بشه که داستان و بخونه البته این خیلی کارساز هست. راحت می تونید اینکارو بکنید تا تعلیق بسیار خوبی ایجاد کنید. 2 چیز باز ایجاد تعلیق در این داستان شده بود: 1. فضا سای خب و بجا. در اول داستان با یک فضای غم و اندوه شروع کرد نویسنده که این فضا باعث میشه خواننده در همون اول فضای داستانی رو درک کنه و خوشش بیاد و باهاش انس بگیره و ادامش بده. 2. صحنه ای که توصیف شده بود که برف روی ایونا و اسبش جمع شده بودن که خواننده باهوش متوجه می شود که ایونا و اسبش مدت زیادی است که یک جا ایستاده اند و یک سوال کوچولو در ذهنش ایجاد می شود که چرا باید اینقدر یک جا ایتساده باشن که برف روشون جمع بشه؟ البته تعلیق این داستان بیشتر توی گزینه 1 جمع شده است. 

نکته:یک چیزی که در این داستان جذاب بود این بود که در این داستان هیچ چیز به صورت مستقیم به خواننده گفته نشده بود. به طور مثال: همین جمع شدن برف و سفید شدن و مانند روح شدن ایونا نشان دهنده یک جا زیاد ایستادنش است. یا اینکه وقتی نظامی سوال سوترمه می شود کاملا گفته می شود که ایونا حواسش پرت است این باز کاملا نشان دهنده درگیری ذهنی ایونا است. یا اینکه وقتی سه جوان سوار شدن و ناسزا می گفتن ایونا با ملایمت با آنها رفتار می کرد که باز این نشان دهنده این است که ایونا نیاز دارد واقعا با یکی حرف بزند و با ملایمت با آن ها برخورد می کرد که شاید دلشان بسوزد باهاش حرف بزنند. البته هر خواننده از اینجور نوشتن خوشش نمی آید و خواننده های باهوش و جستجوگر اینجور نوشته هارو دوست دارن. خواننده های معمولی به دنیال واضح بودن همه چیز هستن. 

پایان داستان : 

به طور کلی ما 2 نوع پایان داریم. 1. پایان باز 2. پایان بسته... کارکرد و اهمیت هر کدوم از این دو بماند واسه یک وقت دیگر فقط این را بدانید که پایان این داستان کاملا بسته بود و با یک نتیجه گیری ختم کرد داستان رو... 

{ممنون که تا اینجا همراهی کردید و خوانش را داشتید. امیدوارم به علم شما ذره ای توانسته باشم افزوده باشم. اراتمند شما: ریحانه نخعی}

  • reyhaneh nakhaei