داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

مشخصات بلاگ
داستان آناهیتا

این بلاگ برای نوقلمان نویسندگی تشکیل شده.
نقد انواع داستان های ایرانی و خارجی
انتشار داستان نوقلمان
نقد فیلم از نگاه داستان
انتشار اشعار اعضا و دلنوشته های اعضا

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

{یادداشت کوتاه 9}

عادت... بعضی وقتا خیلی چیز ترسناکی میشه. انگار آدم می تونه توی زندگیش به همه چی عادت کنه. حتی به چیزایی که براش خیلی ترسناکه.چقدر می تونه وحشتناک باشه که به چیزایی عادت کنی که ازشون فراری بودی. به خودت میای و می بینی کل زندگیت شده اون چیز. چیزی که تا دیروز ترس داشتی ازش.

آدم ها به همه چی عادت می کنن. حتی بعضی وقتا می تونن به انتظار کشیدن هم عادت کنن. باور می کنن که همیشه باید انتظار بکشن و هیچوقت قرار نیست که به مرادشون برسن. حتی وقتی به چیزی که میخواستن رسیدن می ترسن. انگار از اینکه بعد عمری یه اتفاق خوب براشون تعجب می کنن و غیر ممکن می دوننش. خیلی ترسناکه آدم باید همه انتظار بکشه. چرا هرچیزی که همون سال همون ماه همون روز همون ساعت همون دقیقه همون لحظه براش ذوق داریم اتفاق نمیوفته؟ این ذوق های خیلی زود از بین می رن. وقتی می بینن نشد سریع می رن. دیگه چه فایده دو روز بعد یا دو سال بعد. اون لحظه مهمه که نشد. دیگه به انتظار کشیذن عادت می کنیم و ذوق هامون از بین میره.

 

(ریحانه|کبوتر_تهران|کرمان_00:30)

 

  • reyhaneh nakhaei

درود بر تمام دوستان و فرهیختگان عزیز. امیدوارم روز خوبی را تا به الان طی کرده باشید. در این دفتر به یکی از دنیاهای ذهن من وارد می شوید و امیدوارم سفر خوبی را در ذهن داشته باشید.                      در یکی از روز ها وقتی من در حال سخن گفتن با یکی از دوستانم بودم. اون فرد بسیار ناراحت بود و من آن لحظه فی البداهه یک شعر گفتم و تا حال دوستم را خوب کنم:تبسم بر لبانت را نقاشی/زیرا که از تبسم گندم می روید/ و گندم روی تو لطافت می دهد جان من را   من به طور کلی شعر هایم را به صورت فل بداهه می گویم و بعد در فرصت مناسبی روی شعر هایم فکر می کنم و درون مایه درونی آن هارا بیرون می آورم  و برای خودم توصیف می کنم. و از این به بعد صد در صد یکی از بخش های این وبلاگ را برای خود می گیرد. و همینطور همین الان یک موضوع جدید به موضوعات اضافه کردم به اسم توصیف شعر که می توانید این مطالب را در آن ها دنبال کنید.                                        بر می گردیم به شعر. وقتی بعد یک مدت به این شعر بر گشتم و یک چیزی توجه من را جلب کرد و من را به سوی این فراخواند که بیشتر در موردش فکر کنم و تامل کنم. بعد اینکه این شعر را خوانم متوجه شدم چرا من باید بگویم که گندم روی تو لطافت می دهد جان من را ؟ گندم چه رابطه ای با لطافت در ذهن من داشته که این شعر را در وصفش گفتم؟                                                                          من همیشه برای گندم احترام خیلی زیادی قائل بودم و هستم. زیرا که اهورامزدا خدای پارسیان برای اولین بار گندم را برای اغذیه آدمییان آفرید.و اینکه در طبقه هفتم افلاک اهورامزدا به همراه دست راستش ایزد بانو آناهیتا از ازل زمانی که دست به آفرینش انسان زدن برای راحتی انسان برایش از آب و خاک و هوا و آتش آفریده هایی را بر روی زمین فرستادند. زمانی که اهورامزدا موجودی را یا چیزی را خلق می کرد برایش خلیفتی در طبقه ششم می آفرید که از طبقه ششم آسمان مواظب آفریده در زمین باشند. این را در نظر داشته باشید که طبقه ششم افلاک متعلق به ایزد های اصلی است که در آینده در موردشان توضیح خواهم داد. زمانی که اهورامزدا انسان را آفرید برای خوراک انسان تصمیم گرفته گندم را آفرینش کند. زمانی که گندم آفریده شد نوبت به ایزد و خلیفه گندم در طبقه ی ششم رسید. اهورامزدا به ایزد رزق و روزی که ایزدی اصلی بود و بسیار ایزد بزرگی بود و از پاکی مثالش زده می شد و جنس مذکر بود دستور داد تا با ایزد لطافت ازدواج کند تا خلیفت گندم بر این دنیا پا بگذارد. بزارید در مورد ایزد لطافت با شما بگویم. ایزد لطافت ایزدی اصلی نبود بلکه ایزدی فرعی بود. در طبقه چهارم افلاک می زیست و طبقه چهارم محل ایزد های بسیار فرعی با خوی اهریمنی بود. شاید از خود بپرسید که چرا ایزد لطافت باید خویی اهریمنی داشته باشد؟                                       در یکی از روز ها یکی از ایزد های اهریمنی که در دنیای ابلیس می زیست و ایزدی اصلی بود به صورت ایزدی پاک و بی آلایش در آمد و وارد هفت افلاک شد و راهش را به طبقه 5 باز کرد اما راهش به طبقه 6 باز نشد زیرا که نگهبانان افلاک ششم دارای روحی اهورایی بودن و با نام نگهبانان اهورایی یاد میشدند و بعضی به آن ها دیو های پاک هم می گفتند زیرا که بسیار خشمگین بودند و در کار خود به جدیت رفتار می کردند. نگهبانان طبقه ششم به این شکل بودن و نگهبانان طبقه هفتم که جایگاه اهورامزدا و آناهیتا بود از این دیو های پاک بدتر بودند. و بعدا درباره ی آن ها خواهم گفت. القصه که این ایزد اصلی که از قضا ایزد کمال بود اما با خویی اهریمنی وارد طبقه پنجم شد و ایزد فرعی مهربانی را فریب داد و سعی کرد اورا شیفته خود کند و موفق هم شد. نتیجه این ارتباط ایزدی با خویی دو گانه به نام لطافت شد که کمال ایزد اهریمنی را دارا بود و مهربانی ماهینه را هم دارا بود {ماهینه اسم ایزد مهربانی است} وقتی این اتفاق افتاد و به گوش اهورامزدا و ابلیس رسید. ابلیس سریعا دستور داد تا لطافت را نام بنت العزازیل بگذارند و پیش ابلیس بیاورند. {بنت العزازیل به معنای دختر شیطان است} اما اهورامزدا این اجازه را نداد و نوزاد تازه به دنیا اومده در آغوش کشید و نامش را میترا گذاشت و به سیمرغ سپرد تا در قله قاف بزرگ کند و پرورش دهد. نام ایزد لطافت میترا است. میترا بسیار مهربان است همانند مادرش ماهینه.اما کمالش از حد خود پرستی وارد می شود همانند پدرش. {سرگذشت ماهینه بعد از به دنیا آمدن میترا را در زمانی دیگر خواهم گفت}                                                                    میترا در سن 1000 سالگی که سن کمال ایزدان است به دستور اهورامزدا به افلاک باز گشت و اهورامزدا نزد خود اون را خواند تا با اون دیداری داشته باشد. زمانی که پس از هزار سال اهورامزدا میترا را مشاهده کرد از زیبایی او در حیرت ماند. و گفت: روزی باشد نوزادی از تو دنیا آید که بشر را سیر کند. این را گفت و دستور داد تا میترا در طبقه چهارم افلاک اقامت گزیند.                                                   این را در نظر داشته باشید که تمام ایزدان به چشم خوبی به میترا نگاه نمی کردن جز آناهیتا که پاکی کامل بود. زمانی که اهورامزدا دستور ازدواج ایزد رزق و روزی را با میترای باکره داد تمام ایزدان به سوی اهورامزدا آمدند و اعتراض کردن. اما اهورامزدا سخنی نگفت. ابلیس وقت این قضیه را شنید گفت: {بنت العزازیل با ایزد اصلی ازدواج می کند؟ جشن و سروری بر پا کنید} ابلیس را مشتبه شد که میترا همانند مادرش ماهینه خویی شیطانی  داشت. بعد از به دنیا آمدن ایزد گندم با نام گینو آراسته شد زیرا که در تپه گینو متولد شد. بعد از به دنیا آمدن گینو ایزد گندم. زمانی که اهورامزدا پاکی گینو را دید جایگاه میترا به طبقه ششم آورد و یک مسکن به میترا و ایزد رزق و روزی بخشید. اما گینو در نزد آن ها نبود.........

بقیه داستان را به امید اهورامزدا در آینده خواهم گذاشت.                   {توجه داشته باشید که تمام این قصه از ذهن من بیرون آمده و هیچگونه ارتباطی نمی تواند با واقعیت داشته باشد. صرفا داستانی تخیلی است} با تشکر ارادتمند شما ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

《یادداشت شبانه》

امشب حقیقتا اصلا تصمیم نداشتم یادداشتی  بنویسم در وبلاگ قرار دهم. ولی این میل من به نوشتن آخر سر من را وادار به این کرد با وجود سختی بیام و این یادداشت را بنویسم. امشب یادداشت را با موبایل تایپ می کنم چون واقعا توانایی باز کردن لپ تاب را ندارم. خب بگذریم. 

می خواهم امشب یکم از تجربیات دو ساله خودم باهاتون حرف بزنم. تجربیاتی که در حرفه ای که بهش بسیار علاقه داشتم کسب کردم و تا الان به بسیاری از افراد گفتم و سعی کردم اونارو آگاه کنم و کاری کنم که این راه هایی که من رفتم و بن بست بوده را اون ها نروند. نویسندگی یکی از بزرگترین علاقه های من هست. به صورتی که می توانم بگویم من جز نویسندگی به هیچ چیز دیگری علاقه ندارم و نخواهم داشت. من از ۱۵ سالگی این حرفه را شروع کردم. ولی شروع کردم شبیه هیچکس نبود. من همیشه به خودم ایمان داشتم. همیشه داستان می نوشتم و برای مدرسه ارسال می کردم و خیلی حس خوبی به من می داد. اون موقع خیلی علاقه به داستان نویسی داشتم. اما تلاشی در راستای این علاقه نمی کردم. یک روز توی تلگرام آگهی یک کلاس داستان نویسی دیدم. من حتی تا اون موقع نمی دونستم نویسندگی و داستان نویسی کلاس داره. تصمیم گرفتم شرکت کنم و از اونجا به بعد بود که دنیای من عوض شد و با دنیای باشکوه داستان کوتاه و نویسندگی آشنا شدم و حقیقتا شد اولین عشق زندگی من. توی اولین ترم من هیچی نمی دونستم. حس می کردم خنگ هستم. بقیه که در کلاس بودن شاید ده پله از من بالاتر بودن. و من به وضوح می دیدم که نقد هایی که من می کنم به چشم استادم نمیاد و داستان هایی که می نویسم همیشه در پایین ترین سطح قرار داشت. من با تک تک شما ها شرط می بندم که اگر کسی جز من در این کلاس شرکت می کرد و اینگونه حس من را تجربه می کرد صد در صد جا می زد و اصلا شاید از دنیای نویسندگی خداحافظی می کرد.اما من نه... من علاقم خیلی وسیع بود. عاشق بودم. عاشق نویسندگی. این علاقه نمی زاشت من‌پا پس بکشم. خیلی جا ها بود واقعا دلم شکست. خیلی جاها بود گریه کردم. اما معلوماتم ک افزایش دادم. و الان جایی وایسادم که شاید یک پله از هزار پله دنیای نویسندگی نیست اما... اینو می دانم که من راهی را در ۲ سال طی کردم که همه توی ۵ سال طی می کنن. حداقل تا اینجا به خودم افتخار می کنم. تنها چیزی که می خوام بگم اینکه. توی راهی که پیش روت هست و تو باید اون ک طی کمی و به هدفت برسی پا پس نکش. دنیا،آدم هاش،آسمانش،زمینش و همه چیش به تو اهمیتی نمی دن. این تویی که خودت و می سازی و خودت و ارتقا میدی. مهم ترین چیز تلاش تو... تو تلاش کنی مطمئن باش این انرژی خوب و مثبت تو به کائنات می رسه و تورو به بالاترین نقاط می رسونه. و هیچوقت به خودت دستور نده. به مغزت دستور نده.فقط‌ نصیحتش کن. هر چه قدر با خود بد باشی. انرژی های منفی بدتری میان سمت تو. برای انجام دادن کارای اشتباه خودت و سرزنش نکن. نصیحت کن. خودت خودتو ارتقا بده. چون این تویی که قرار یک روز جلوی آینه وایسی و بگی: دیدی شد!!!

خب... نصیحت کردن بسه. چون واقعا خودم زیاد از نصیحت خوشم نمیاد. ولی، دوست دارم تمام شما یک روزی به چیزی که بهش عشق دارین برسین و عاشقانه باهاش زندگی کنین... من جدیدا کارتون soul یا همون روح را دیدم که خیلی برام جالب بود و جای حرف زیاد داشت. اما یک چیزی که من و بیشتر از همه به این کارتون جذب می کرد این بود که وقتی داری یک کاری و انجام میدی که خیلی عاشقشی و غرقش میشی باعث میشه که از خودت و جسمت بیای بیرون و توی دنیای ماورا قدم بزاری. و اینکه اگر این علاقه بیش از حد می شد. جوری که زندگیت و صرف اون چیز می کرد باعث میشد گیر بیوفتی توس اون کار و روحت اسیر شه. من حس می کنم همه ی ما نیای به همچین کاری داریم که اینجوری مارو عاشق کنه و درون خودش جذب کنه... 

خب دیگه... خیلی حرف زیاده. اما چشمای من و انرژی من و یاری نمی کنه و خسته میشم... دلم می خواست امشب در مورد چند موضوع دیگه هم حرف بزنم. اما بماند برای فردا شب‌...   اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت شبانه اما با آسمانی روشن}

چند شب است که یادداشتی نزاشته ام. البته الان شب نیست. ساعت یازده صبح هست. گاهی وقت ها می شود که یادداشت شبانه داشته باشیم اما آسمان زمین روشن باشد اما باید توجه داشته باشید که زمانی به این شکل می شود که آسمان دلم در روشنایی روز تاریک باشد. 

در کل اتفاق های خوبی در این روز ها نیوفتاد برای همین خبری از شب های یادداشتی نبود.هیچ موضوع خاضی برای یاددشات امروز در نظر نگرفتم. فقط دوست دارم متفرقه سخن بگویم و بیشتر این سخن ها گاه و بی گاه در مورد روح آدمی هستن. یک موردی که من چند روز هست که در پیاده روی های خودم گوش می دهم و ازش لذت می برم پادکست های ماورالطبیعه هستن که بیشترشون را برای سرگرمی گوش می دهم و ازشان لذت می برم. این پادکست ها بعضی وقت ها در مورد مسائل عجیب زمین درونشان صحبت می شود. و یکی از موضوع هایی که من بهش علاقه دارم و تصمیم بر تحقیق و مطالعه در موردش را دارم سفر روح و جهان های موازی هستن. تا وقتی که در موردش به طور کلی اطلاعات کسب نکردم و مطالعه نکردم اصلا نمی تونم در این وبلاگ در موردش بنویسم برای همین بماند برای وقتی که اطلاعات کافی کسب کردم در موردش. 

یکی از چیز هایی که چند روزه واقعا بهش علاقه مند شدم و واقعا دوست دارم خیلی خیلی در موردش بدونم. کارل مارکس هست. یک فیلسوف و اقتصاد دان بزرگ که نظام اقتصادی سرمایه داری را نقد کرده و واقعا من عاشق نقد هاش و سخن هاش شدم و اینم نیازمند مطالعه زیاد هست که به ایمد اهورامزدا هر زمان در موردش اطلاعات کافی کسب کردم اینجا در موردش می نویسم. 

یکی از چیز هایی که دوست دارم اینجا در موردش صحبت کننم در این لحظه روح انسان هست. من چند فرضیه برای خودم دارم که فقط برای من هستن و اینجا می نویسم و هیچ نظری روی درستی و نادرستیشون ندارم. من فکر می کنم که روح انسان به این شکل نیست که یک بار زندگی کنه و بمیره و تا ابد در دنیای دیگر بماند تا قیامت که دوباره به دنیای ابدی دیگر راه پیدا کند. من دیشب یک پادکست گوش دادم که باعث شد یک مقدار عقاید من دست خوش تغیر بشه. {یک چیزی که من دوست دارم این وسط بهش بپردازم و خیلی مهم هست این هست که من دوست دارم تقلید کنم. در هیچ چیزی توی دنیا. و یکی از این چیزا که اصلا دوست ندارم تقلید کنم عقایدم در مورد مسائل مختلف هست. تقلید یعنی اینکه چیزی که همه پذیرفتن و قبولش کردن منم به تقلید از اونا قبولش نمی کنم. و خودم در بیشتر مواقع دونه دونه عقایدی که از بچگی مجبور به باورشون شدم و تحقیق می کنم و اگر به درستیشون در کتاب ها و کتاب های مقدس پی بردم قبولشون می کنم و یکیش هم همین عقایدم در مورد سفر روح و دنیای بعدی هست که چه سرنوشتی در انتظار انسان هست. من یک ساله دارم اینکارو می کنم و اولی عقیده ایی هم که تصمیم گرفتم خودم بپذریمش همین هست و شروع به مطالعه و تحقیق در موردش کردم. به شماهم پیشنهاد می کنم که هر چیزی رو که به خوردتون می دن باور نکنید خودتون خودتون را بسازید و پیش بروید}

{!!توجه!! دوباره می گویم: من اینجا فقط گفته های اون پادکست و انتشار می دهم و چون برای خودم جالب بود و باعث شد بخوام بیشتر در موردش بدونم... هیچگونه نظری در مورد درستی یا نادرستیشون ندارم و حتی خود این فرضیه ها تئوری هستن و ثابت نشدن ممنون بابت درکتون}

 من اینجا فقط گفته اون پادکست و انتشار میدم و مطلب و ذکر می کنم که باعث شد من به صورت جدی به این قضیه نگام کنم و بخوام یک کوچولو تجدید نظر بکنم در عقایدم. طبق گفته این پادکست یک نظریه هست به نام تناسخ. من سعی می کنیم و گفته این پاد کست و این نظریه را تا جایی که می توانم ساده کنم و بگم. طبق این نظریه خدا و چیزی که ما این روزه به نام خدا می شناسیم یک موجود واحد هستش که به عنوان یک آگاهی ازش یاد می شود و این موجود واحد و آگاهی می خواسته که زندگی را به همه شکل تجربه کنه و به قول خودم انگار وارد یک چرخه شده و داره بازی می کنه. برای همین این آگاهی خودش و تبدیل می کند به همه چیز:سیاره ها زمین انسان ها درخت ها حیوانات و همه چیز.

شاید همتون تا به الان شنیده باشید که می گن خدا در همه ما وجود داره و وقتی می خواسته مارو خلق کنه یک بخشی از وجود خودش و در وجود ما گذاشته. این می تونه از این تئوری اومده باشه. و یک چیز خیلی جالب که من توی این پادکست متوجه شدم این بود که خدا موجودی هستش که آگاهی مطلق داره به همه چیز و همه ی ما مطلق به اون هستیم و این جهان مال اون هستش. پس صد در صد پایان این جهان هم می داند و به همه چیز آگاه هست. پس همچین موجودی که به همه چیز آگاهه و پایان همه موجودات دست خودشه و می داند چرا نباید همچین کاری کند؟ چرا نباید بخواهد که زندگی را در تمام حالاتش تجربه کند؟ 

حالا اصله این نظریه به کجا بر میگردد و چی می خواهد به ما بگوید؟ طبق آگاهی خودم این نظریه بیشتر در کره جنوبی پر و بال گرفته و مردم بهش اعتقاد دارن و وقتی از اونجا رشد کرده یک سری از دانشمندان که دکتر بودن و زندگیشان را صرف تحقیق در این مورد کردن روی آدم هایی که ادعا می کردن که این نظریه بر روی اونها اتفاق افتاده تحقیق کردن که سر انجام این تحقیق هارو در پایان بهش می پردازیم. تناسخ به معنای زندگی مجدد روح هست. روح انسان در مراحل اولیه زندگیش به تکامل نرسیده و دنبال این تکامل هست تا به جایگاه خدا برسه. برای همین ضعف هایی داره. مثلا یک روح بخشیدن را یاد ندارد و یک روح دیگر خسیس هست. و در کل موجودی که دارای ویژگی های اخلاقی بد هست به صورت مداوم تناسخ پیدا می کند. حالا این تناسخ چه فایده ای داره؟ هر روح در هر زندگی که انتخاب می کند می خواهد یکی از این ویژگی های اخلاقی بد را جبران کند و یاد بگیرد که چه جوری باهاش مقابله کند. به طور مثال: یک روح بخشیدن و بخشش را بلد نیست. یک زندگی را انتخاب می کند که در اون زندگی یک فرد بسیار مهم در زندگیش به قتل می رسد و روح باید تصمیم بگیرد که ببخشد و در پایان که اون زندگی به پایان می رسد روح دوباره به جهان موازی انتقال میابد و کاکرد خود را مرور می کند تا ببیند یاد گرفته که ببخشد یا نه... اگر یاد  گرفته بود که چه عالی می تواند به مراتب بالا تر صعود کند و به بقیه ویژگی های اخلاقی اش بپردازد. اگر هم نتوانسته بود در زندگی اش ببخشد که دوباره در زندگی بعدی تلاش می کند. و همینطور روح ها توانایی تصمیم گیری دارند و می توانند در دنیای موازی هب مدتی بمانند و هر وقت دلشان خواست دوباره تناسخ پیدا کنند بعضی از روح ها هم هستن که تصمیم گرفتن هیچگاه خودشان را اصلاح نکنند و به طبقات بالای دنیای موازی صعود نکنند و ابدی زندگی کنند بدون هیچ تغیری. {حالا چرا در مورد بخشیدن گفتم؟ چون فکر می کنم روح من این ویژگی بخشیدن و نداشته که توی این زندگی پا گذاشته... انگار این مورد به من الهام شد همان لحظه که داشتن پادکست را گوش می دادم برای همین خیلی من را تحت تاثیر خودش قرار داد. این زندگی که من داخلش قرار دارم پر از صحنه هایی هست که من باید ببخشم. آدم های مختلف و باید ببخشم و حس می کنم این تمرینی هست برای روح من...} 

در مورد تحقیقات دانشمندان روی افراد مختلف یک چیز جالب گیرم اومد. در گوگل سرچ داشتم و به یک داستان جالب مواجهه شدم. مثل اینکه در سال 1995 یک مجرم هندی مورد هیپنوتیزم قرار گرفت. اولین قاتل سریالی بود که در هند مورد هیپنوتیزم قرار می گرفت چون بسیار خطرناک بود و همینطور با توجه به استعدادی که داشت در پنهان کردن مطالب. هیچ چیز را به صورت قطعی راست نمی گفت و هی ماجرای خودش و عوض می کرد و همینطور هر زمان ازش می پرسیدن : چرا اینقدر قتل انجام دادی ؟ می گفت: یک نفر در ذهنم بهم می گفت باید اینکار هارو انجام بدم. هر زمان از این قاتل تست دروغ سنج می گرفتن به طور عجیبی سر بلند بیرون میومد ولی هربار داستانش و تغیر می داد. و طیق گفته پزشک این قاتل او باید هیپنوتیزم می شد تا واقعیت را به زبان بیاورد. وقتی هیپنوتیزمش کردن و تک تک قتل هاشو با دلیل ازش پرسیدن و گفت. رسیدن به زمانی که دلیل این همه قتل و ازش پرسیدن و اون گفت من در زندگی قبلیم توسط یک قاتل کشته شدم و می خوام انتقام بگیرم... اول همه فکر کردن داره از خودش در میاره اما مشخصات جایی که توش به قتل رسیده و ساعت و تاریخ دقیقش و و اسم قبلیش و حتی اسم مادر پدرش و خواهر کوچکترش و کامل گفت. و همینطور این آدرس بر می گشت به آمریکایی جنوبی در یکی از روستا های جنوب برزیل. تاریخ هم بر می گشت به 1951... وقتی سر به اون مکان زدن و اسناد های پلیس را چک کردن متوجه شدن این واقعیت داره یک قتل اونجا اتفاق افتاده. اما چیزی که همه رو متعجب کرده بود این بود که... 1.اون هیپنوتیزم بوده و در هیپنوتیزم آدم ها چیزی رو از خودشون و نمی تونن در بیارن در صورتی که در عقاید و عمق مغزشون نفوذ کرده باشه. مثلا این فرد در صورتی می تونست این حرف و بزنه که در 4 5 سالگیش قتل اون فرد و فهمیده باشه روش برنامه ریزی کرده باشه و تصمیم گرفته باشه که در بزرگسالیش قاتل بشه که این غیر ممکنه پس این مورد رد شد 2. اینکه اون روستا خیلی دور دست بوده و این فرد یک کشور دیگه بوده و در اون زمان گوشی و اینترنت نبود که سریع اخبار جا به جا بشه و این قتل به صورت یک پرونده عادی توی یک ایستگاه پلیس عادی بوده... پس چه جوری این فرد در اون سال های به اون اطلاعات دست پیدا کرده و همچین ادعایی کرده؟ از اینجا به بعد اون دکتری که روی این فرد کار می کرد زندگیش و صرف تحقیقات در این مورد کرد تا با نظریه کره ای که همان تناسخ بود برخورد کرد و یک نظره کلی دیگه داد: به گفته این دکتر.امکان دارد که قضیه تناسخ واقعیت داشته باشد و روح این فرد تبدیل به یک روح خبیث شده باشد که تصمیم گرفته تا آخر عمرش به آدم کشی ادامه دهد و حتی اگر الانم اون فرد و بکشیم بازم ممکنه روحش دچار تناسخ بشه و دوباره به آدم کشی ادامه بده. 

خیلی خوشحالم که تا اینجا همراه بودید... اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت شبانه 16 اسفند ساعت 11:35}

شروع می کنم یادداشت امشب را... این 24 ساعت از شبانه روز از دیشب تا امشب یکم متفاوت بود. البته نه زیاد... فقط یکم اتفاق های بد بیشتر به سمتم هجوم آوردن.از نظر من غم به طور کلی مثل یک دیو می ماند که پشت پنجره ات و گاهی وقت هاکنارت می نشیند و باعث می شود اتفاق های بد برایت رقم بخورد. طول زمانی که این دیو پیش تو است را از نظر من خودت می توانی مشخص کنی. حتما گاهی دیده ای که آدم هایی هستن که بی دلیل حالشان خوب نیست. خیلی وقتا خواستی حالشون رو خوب کنی. بهشون بگی: فلانی بلند شو یک کاری بکن...دنیا که به آخر نرسیده... اما اون ها اهمیتی نمی دهند و همچنان در بی حالی و بی حوصلگی خودشان غرق هستن. علم امروزه اسمش را افسردگی گذاشته است که حتی یک جا خواندم که بعضی از اشخاص ها افسردگی پنهانی دارن. خودشان نمی دانند افسرده هستن اما خیلی از علائم افسردگی را دارن. به طور کلی به دلیل اینکه خودم با این ماجرا دست و پنجه نرم کردم و روزایی بوده که بسیار درگیرش بودم...یکی از موضوعات اصلی داستان های خودم هم تبدیل شده. اوج درگیری من با این موضع بر میگرده به اوایل شهریور ماه تا آذر... دقیق یادم نیست ولی توی همین ماه بود که توی اوج یک ماجرا گیر افتاده بودم و خودم و نمی تونستم ازش نجات بدم. نمی تونستم چرا ولی برای اولین بود که در زندگیم نمی تونستم از یک چیزی بیرون بیایم. خودم با پای خودم واردش شده بودم و یک ماه با دل و جون براش کار کردم و به شخصی که دست کمک رو به رویم دراز کرده بود کمک کردم. اما... اوایل شهریور بود که جوری منی که هم معنوی و هم مادی براش گذاشته بودم را گذاشت کنار. فکر نکنین قضیه عاطفی هست... نه اینطور نیست.حقیقتا یک شخصی از فامیل که بسیار برای همه دارای احترام بود از من درخواست کمک می کنه برای یک ماجرا و من بسیار از جون و دل براش مایه می زارم. چون به طور کلی من شخصی هستم که نمی توانم به یک انسان کمک نکنم. همش به دنبال اینم که مشکلات بقیه را حل کنم. ولی خب...اون شخص قدر محبت ندانست. متاسفانه و به دلیل بسیار مضخرفی کلا من رو کنار گذاشت. از اونجا به بعد بود که من به حد بیاری در خود فرو رفتم و زیاد حال و احوال خوبی نداشتم. افسردگی زیادی نبود اما در جایگاه خودش برای من مخرب بود. فکر کنم در اذر بود که من دوباره با اون شخص ارتباط گرفتم. دوباره کمکش کردم... با اینکه شناخته بودمش. ولی حقیقتا هیچوقت دیگر در اون جایگاه قبلیش بر نمی گرده. نمی دونم خودش متوجه شده یا نه... در کل اینارو گفتم چون دوست داشتم یک جا خودم و خالی کنم. 

دیو غم خیلی وقت بود که من را ولکرده بود ولی امروز یک تک پا آمد و رفت و باعث شد روز خوبی برام رقم نخوره. 

از همه اینها بگذریم امروز می خواستم در مورد حرفه خودم یعنی نویسندگی براتون بگم. من تقریبا 2 ساله به این حرفه وارد شدم. یعنی از 15 سالگی و با علاقه وارد شدم. در سنی که همه در سن بلوغ بودن و کله های داغ کرده داشتن من به دنبال ادبیات بودم. وقتی وارد این رشته شدم قشنگ یادمه هیچی از دنیای داستان نمی داسنتم و با مطالعه و شرکت کلاس آشنا شدم. خیلی تلاش می کردم و دارم می کنم. ولی خب خیلی وقتا می شد شکست می خوردم. مثلا وقتی در کلاس ها شرکت می کردم خیلی وقتا می شد تمرین های خوبی نمی نوشتم و بقیه خیلی از من بهتر می نوشتن و استاد هم این را می گفت و باعث می شد من خیلی ناراحت بشم ولی هیچوقت به این فکر نیوفتادم شاید من استعداد ندارم... همیشه به خودم اعتماد داشتم و هی تلاش می کردم و می کردم و دارم می کنم. ولی راه بسیار سختی و داره... 

یکی از کار ها و حرفه هایی که من عاشقش هستم و واقعا دوسش دارم نقد و تحلیل داستان و شخصیت هست. حس می کنم برای نقد ساخته شدم. تقریبا تمام فیلم ها رمان ها داستان ها رو وقتی می خونم و می بینم ناخودآگاه در ذهنم با شخصیت هاش بازی می کنم.

یکی از توانایی های من در پیدا کردن ایده های بسیار نو و جدید هست. خیال پردازی می کنم و از این خیال پردازی لذت می برم. 

خب.. از این موضوع هم بگذریم. یکی از چیزایی که این چند روزه من را خیلی عذاب می دهد این است که طلسم شده ام. چند روز است واقعا وقت نمی کنم کتاب بخوانم. به امید اهورامزدا زود رفع شود... sad

اینم از امشب... همین بود... بیشتر جنبه خود خالی کنی داشت. بیشتر دوست داشتم یک چوری خودم را خالی کنم... 

ممنون که تا اینجا همراه من بودید ساعت 12:20 دقیقه شب

ارامتمند شما ریحانه نخعی 

  • reyhaneh nakhaei

{یادداشت شبانه 15 اسفند ساعت 10:30 شب}

اولین یادداشت شبانه من... قراره از این به بعد هر شب از این یادداشت ها داشته باشیم... محوریت موضوعی خاصی ندارن... فقط افکار یک روز کامل من هستند که شماهم مطالعشون می کنید. از همین امروز صبح شروع می کنم که اتفاق خاصی نیوفتاد فقط مدرسه رفتم و خسته برگشتم... برای اینکه بیشتر با من آشنا بشید..من کلا به قول بقیه دختر خر خونی هستم و مشکلی با مدرسه و درس خوندن ندارم. یعنی فکر می کنم درس خوندن تنها کاری هست که حاضرم در کل طول عمرم انجامش بدم. فکر کنم الان یک کوچولو متوجه شدید که من واقعا با بقیه متفاوت هستم. بعد مدرسه تنها کاری که از من بر میاد اینکه فقط بخوابم. به نظرم هیچ انسانی نمی تواند بعد یک روز خسته کننده با خواب زیر باد کولر مقاومت کنه... 

یکی از عاداتی که من دارم و جز اعتیاد حسابش می کنم. اعتیاد به ورزش هست. پیاده روی و دویدن. به صورتی که اگر یک روز نروم حس بدی به من دست می دهد. معمولا صبح ها می روم اما امروز یکم وضعیت فرق داشت. امروز صبح درگیر بودم و پروسه ورزش را به عصر انتقال دادم. ساعت4 عصر بود که بیدار شدم. و ساعت چهار و نیم عصر پیاده روی را شروع کردم. یکی از اعتیاد های دیگر من که بهش افتخار می کنم. گوش دادن به پادکست و ویدیو های یوتیوب هست. بزارید به صورت مفصل براتون بگم که شماهم سعی کنید توی برنامه روزانه خودتون واردش کنید و ازش لذت ببرید.

پادکست و ویدیو های یوتیوب: من همیشه علاقه زیادی به پادکست داشتم. ولی نه در هر موضوعی. بیشتر در موضوع های فلسفه و تاریخ و ادبیات. یکی از مشکلاتی که همیشه داشتم این بود که زمان مناسب برای گوش دادن به پادکست را پیدا نمی کردم. همانجور که خودتان می دانید گوش دادن به پادکست آن هنگام تاثیر خود را می گذارد که تمکرز کافی را داشته باشید. با تمرکز گوش بدهید و حتی در هنگامی از مواقع چند بار به یک پادکست گوش کنید تا مطالب بهتر در ذهنتان نقش ببندد و یادتان بماند. خود من به شخصه در هنگام پیاده روی با یک هندزفری پاکست هایم را گوش می دهم. تمرکز بسیار بالایی دارم و بهتر مطالب را درک می کنم. یک موردی که من خودم کشف کردم و حس می کنم حال من را خیلی بهتر کرده و به من کمک کرده در بسیاری از امور فعالیت همزمان مغز و بدن هست. شما هنگامی که در حال پیاده روی هستید فعالیت بدنی دارید. ولی اگر با یک هندزفری پادکست هم گوش بدهید. مغز شما شروع به فعالیت می کند که این بسیار عالی هست و به من بسیار کمک کرده است. محوریت موضوعی پادکست هایی که گوش می دهید همانجور که گفتم کاملا به خودتان بستگی دارد. مثلا امروز من در یوتیوب یک پادکست 15 دقیقه ای فلسفی را دوبار گوش دادم و بسیار لذت بردم. حتما در یک پست دیگر در مورد این پادکستی که گوش دادم می نویسم. بعد از دوبار گوش دادن این پادکست رفتم سراغ ویدیوی یکی از یوتیوبر های ایرانی که در مورد افسردگی و راهای فرار از افسردگی حرف می زد. برای من زیاد کارساز نبود زیرا من چند ماهی بود که از افسردگی فرار کردم و دارم کارام و راست و ریست می کنم و حس افسردگی ندارم. این دو پادکست هایی بود که من گوش دادم و حتما در پستی دیگر در مورد اون پادکست فلسفی می نویسم که مطمین هستم شماهم مثل من از این دیدگاه فلسفی لذت می برید زیرا واقعا بسیار شگفت انگیز است. 

از پادکست ها بگذریم. بعد از اتمام پیاده روی طبق معمول به حمام رفتم و بعدش تا همین ساعت به درس خواندن ادامه دادم. البته راستش و بخواهم به شما بگویم. امشب از عملکرد درسی خودم راضی نبودم... حتما بعضی از شب ها هست که شما هم حس می کنید واقعا یک کاری را نمی خواهید انجام بدید. بعد یکم درس فارسی خواندن دیگر نمی خواستم ادامه بدم. این بود از کل روز من تا به الان... بزارید اینجا تمام نشود و به دلیل اینکه اولین یادداشت هست در مورد کتاب هایی که می خوانم و فیلم هایی که می بینم هم باهاتون حرف بزنم اما زیاد وارد جزئیات نمی شوم که صد در صد پستی جدا می خواهد. 

قبل از اینکه در مورد کتاب و فیلم بگم... بگم که من در همین لحظه دارم دوتا آهنگ رو گوش می دهم. که به شما هم می گویم شاید دوسشان داشتید. اولیش آهنگ شاهکار از کوروش هست. که یک آهنگ جوون پسنده اما... واقعا ملودیه بسیار زیبا و پیچیده ای دارد... به نظرم خودتونیک بار گوش کنید تا بفهمید چی می گویم... من حتی در آهنگ هایی که گوش می دهم هم تمرکز می کنم و به کشفیات می پردازم که اینم یک پست دیگر می خواهد... دومین آهنگی که دارم گوش میدم آهنگ فردا سراغ من بیا از حسن نامجو هست که آهنگساز مورد علاقه من هستش و من واقعا علاقه واقف و بسیار زیادی به صدا و سبک موسیقی ایشون دارم. این آهنگشون رو حتما بهتون پیشنهاد می کنم و حتما یک پست براش می زارم زیرا واقعا جای تامل دارد. من به طور کلی همه سبک آهنگی گوش می دهم اما آهنگ های قدیمی . سنتی برای من یک حس و حال دیگری دارد. 

کتاب و فیلم: خب... در حد یک پاراگراف در مورد کتاب و فیلم هم با شما بگویم تا با سلیقه من آشنا شوید. چون قرار است جای بسیار زیادی را در این وبلاگ پر کنند. حرفه اصلی من نویسندگی است. داستان کوتاه می نویسم و زندگی ام را بر روی یادگیری نویسندگی گذاشتم... همین باعث شده که دیدگاه من به فیلم و کتاب از دیدگاه داستان و عناصر داستانی باشه... سلیقه کتابی من متغیر هست... بهتر بگویم تمام نوع و ژانر کتابی من را به خود جذب می کند. اما کتاب های قوی هستن که من را به شگفتی وا می دارن. مثل ریگ روان که قرار هست جای زیادی را در این وبلاگ اشغال کند. دیدگاه من به فیلم همان دیدگاه داستان هست. اما سلیقه فیلمی محدود می شود و هر فیلمی من را خوشحال نمی کند. جز فیلم هایی با ژانر ترسناک.وحشت.هیجان انگیز و معمایی. شاید تعجب کرده باشید که همچین دختری که به ادبیات علاقه داره فیلم ترسناک می بینه ؟ باید بگم بله... و بسیار بهش علاقه دارم و هر نوعش را می بینم و تامل زیادی می کنم در فیلم ها... در حال حاضر من 3 کتاب جنگ و صلح.غریبه ای در خانه.قلعه حیوانات را دارم می خوانم که به امید اهورامزدا هر کدام را در پست های جداگانه بررسی می کنم. 

ممنون که تا اینجا همراه من بودید. به امید اهورامزدا تا فردا شب سالم و سلامت باشید. اراتمند شما: ریحانه نخعی

  • reyhaneh nakhaei