داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

داستان آناهیتا

بلاگ برای نوقلمان و نویسندگان. نقد انواع داستان.انتشار داستان های اعضا.نقد فیلم از نگاه داستان. آموزش نویسندگی

مشخصات بلاگ
داستان آناهیتا

این بلاگ برای نوقلمان نویسندگی تشکیل شده.
نقد انواع داستان های ایرانی و خارجی
انتشار داستان نوقلمان
نقد فیلم از نگاه داستان
انتشار اشعار اعضا و دلنوشته های اعضا

یادداشت کوتاه 3

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

{یادداشت کوتاه}

 

پرده را کنار زدم و به هجوم بی رحمانه ی قطرات باران چشم دوختم.بی آرامی قطرات را با چشم تماشا و با دل احساس می کردم... نگاه بود اما حواس راهش را در ذهن من گم کرده بود

برگشتم و روی صندلی آبی نشستم و به ریگ روان روی میز چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم. برش داشتم و تا بازش کردم با یادداشت امید مواجهه شدم: با نداری چه کنم؟ پول ندارم اما اینو برای تو خریدم مدیونی اگر ندی خودم بخونمش ...دوست دارم کبوتر...

خندم گرفت و کتاب و آرام ورق زدم. صفحه 23 کتاب ایستادم...جمله ای که امید علامت زده بود را خواندم:از کی تاحالا نویسنده ها هفت تیر می بندن به کمرشون!!! کتاب را بستم و یکم روی صندلی جا به جا شدم و با صدای جیر جیرش خاطره ای برام زنده شد:

(30 آذر ماه/صندلی آبی)

آرام آرام مایع کیک را هم می زدم...آشپزخانه به لطف حضور فر و اجاق تنها نقطه ای از خانه بود که آذر از آن قهر نکرده بود. شوفاژ خانه تا متوجه شده بود که کبوتر مهمان دعوت کرده و امشب شب مهمی است تصمیم به خراب شدن گرفت. بافتنی ام را محکم به دور خودم گرفتم و مایع کیک را درون قالب ریختم و داخل فر گذاشتم. به پذیرایی برگشتم و خودم را در آینه برانداز کردم:ای وای کبوتر...چرا اینقدر بی قراری؟ چرا بال و پرهایت می لرزند؟راستی...آسمانت چه شد؟ گمش کردی یا هنوز خلقش نکردی؟دق می کنیا توی این قفس...زود تر آسمانی برای خودت دست و پا کن...  کبوتر می خواست بیشتر حرف بزند اما صدای در حواسش را پرت کرد. سریع موهایم را درست کردم و به سمت در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و باز کردم. امید را دیدم... گویی لحظه ای زمان ازحرکت ایستاد و در آسمان چشمان امید به پرواز در آمدم و در ژرفای نگاهش پر گشودم...امید ثانیه هارا دوباره برای من پویا کرد و گفت:چی شدی کبوتر؟ چرا خیر خیر نگام می کنی؟ سریع به خودم آمدم و گفتم :هیچی...بیا تو. امید لبخندی آبی زد و با یک سطل رنگ وارد خانه شد. به سظل خیره بودم و گفتم:این چیه؟ امیر کتش را در آورد و آستینش را بالا زد وگفت: مگه تو نبودی که گفتی آسمون میخوای کبوترم؟ سرم را تکان دادم و گفت:اومدم برات آسمون درست کنم دیگه جان دلم....

(30 دی/هوای بارانی/زمان حال)

با صدای زنگ موبایلم از خیال بیرون آمدم. به ساعت نگاه کردم:2 بامداد بود... به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم.امید بود... سریع برداشتم و گفتم:امید! اما صدایی که منتظرش بودم پشت گوشی نبود...یک مرد با صدای رسمی گفت:سلام...شما خانم نخعی هستید؟ گفتم:بله... اون مرد گفت: شما تنها شماره ی ثبت شده در گوشی اقای شهریاری هستید...متاسفانه ایشون با هفت تیر خودکشی کردن..... دیگر صدای اون مرد را نشنیدم...  حالا فهمیدم که نویسنده ها هم می توانند هفت تیر داشته باشن...

 

ریحانه(کبوتر)/15 بهمن 401/بندرعباس.کرمان

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی