{یادداشت شبانه 16 اسفند ساعت 11:35}
شروع می کنم یادداشت امشب را... این 24 ساعت از شبانه روز از دیشب تا امشب یکم متفاوت بود. البته نه زیاد... فقط یکم اتفاق های بد بیشتر به سمتم هجوم آوردن.از نظر من غم به طور کلی مثل یک دیو می ماند که پشت پنجره ات و گاهی وقت هاکنارت می نشیند و باعث می شود اتفاق های بد برایت رقم بخورد. طول زمانی که این دیو پیش تو است را از نظر من خودت می توانی مشخص کنی. حتما گاهی دیده ای که آدم هایی هستن که بی دلیل حالشان خوب نیست. خیلی وقتا خواستی حالشون رو خوب کنی. بهشون بگی: فلانی بلند شو یک کاری بکن...دنیا که به آخر نرسیده... اما اون ها اهمیتی نمی دهند و همچنان در بی حالی و بی حوصلگی خودشان غرق هستن. علم امروزه اسمش را افسردگی گذاشته است که حتی یک جا خواندم که بعضی از اشخاص ها افسردگی پنهانی دارن. خودشان نمی دانند افسرده هستن اما خیلی از علائم افسردگی را دارن. به طور کلی به دلیل اینکه خودم با این ماجرا دست و پنجه نرم کردم و روزایی بوده که بسیار درگیرش بودم...یکی از موضوعات اصلی داستان های خودم هم تبدیل شده. اوج درگیری من با این موضع بر میگرده به اوایل شهریور ماه تا آذر... دقیق یادم نیست ولی توی همین ماه بود که توی اوج یک ماجرا گیر افتاده بودم و خودم و نمی تونستم ازش نجات بدم. نمی تونستم چرا ولی برای اولین بود که در زندگیم نمی تونستم از یک چیزی بیرون بیایم. خودم با پای خودم واردش شده بودم و یک ماه با دل و جون براش کار کردم و به شخصی که دست کمک رو به رویم دراز کرده بود کمک کردم. اما... اوایل شهریور بود که جوری منی که هم معنوی و هم مادی براش گذاشته بودم را گذاشت کنار. فکر نکنین قضیه عاطفی هست... نه اینطور نیست.حقیقتا یک شخصی از فامیل که بسیار برای همه دارای احترام بود از من درخواست کمک می کنه برای یک ماجرا و من بسیار از جون و دل براش مایه می زارم. چون به طور کلی من شخصی هستم که نمی توانم به یک انسان کمک نکنم. همش به دنبال اینم که مشکلات بقیه را حل کنم. ولی خب...اون شخص قدر محبت ندانست. متاسفانه و به دلیل بسیار مضخرفی کلا من رو کنار گذاشت. از اونجا به بعد بود که من به حد بیاری در خود فرو رفتم و زیاد حال و احوال خوبی نداشتم. افسردگی زیادی نبود اما در جایگاه خودش برای من مخرب بود. فکر کنم در اذر بود که من دوباره با اون شخص ارتباط گرفتم. دوباره کمکش کردم... با اینکه شناخته بودمش. ولی حقیقتا هیچوقت دیگر در اون جایگاه قبلیش بر نمی گرده. نمی دونم خودش متوجه شده یا نه... در کل اینارو گفتم چون دوست داشتم یک جا خودم و خالی کنم.
دیو غم خیلی وقت بود که من را ولکرده بود ولی امروز یک تک پا آمد و رفت و باعث شد روز خوبی برام رقم نخوره.
از همه اینها بگذریم امروز می خواستم در مورد حرفه خودم یعنی نویسندگی براتون بگم. من تقریبا 2 ساله به این حرفه وارد شدم. یعنی از 15 سالگی و با علاقه وارد شدم. در سنی که همه در سن بلوغ بودن و کله های داغ کرده داشتن من به دنبال ادبیات بودم. وقتی وارد این رشته شدم قشنگ یادمه هیچی از دنیای داستان نمی داسنتم و با مطالعه و شرکت کلاس آشنا شدم. خیلی تلاش می کردم و دارم می کنم. ولی خب خیلی وقتا می شد شکست می خوردم. مثلا وقتی در کلاس ها شرکت می کردم خیلی وقتا می شد تمرین های خوبی نمی نوشتم و بقیه خیلی از من بهتر می نوشتن و استاد هم این را می گفت و باعث می شد من خیلی ناراحت بشم ولی هیچوقت به این فکر نیوفتادم شاید من استعداد ندارم... همیشه به خودم اعتماد داشتم و هی تلاش می کردم و می کردم و دارم می کنم. ولی راه بسیار سختی و داره...
یکی از کار ها و حرفه هایی که من عاشقش هستم و واقعا دوسش دارم نقد و تحلیل داستان و شخصیت هست. حس می کنم برای نقد ساخته شدم. تقریبا تمام فیلم ها رمان ها داستان ها رو وقتی می خونم و می بینم ناخودآگاه در ذهنم با شخصیت هاش بازی می کنم.
یکی از توانایی های من در پیدا کردن ایده های بسیار نو و جدید هست. خیال پردازی می کنم و از این خیال پردازی لذت می برم.
خب.. از این موضوع هم بگذریم. یکی از چیزایی که این چند روزه من را خیلی عذاب می دهد این است که طلسم شده ام. چند روز است واقعا وقت نمی کنم کتاب بخوانم. به امید اهورامزدا زود رفع شود...
اینم از امشب... همین بود... بیشتر جنبه خود خالی کنی داشت. بیشتر دوست داشتم یک چوری خودم را خالی کنم...
ممنون که تا اینجا همراه من بودید ساعت 12:20 دقیقه شب
ارامتمند شما ریحانه نخعی