نقد داستان اندوه
پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ق.ظ
{نقد داستان اندوه چخوف توسط ریحانه نخعی}
{متن اصلی داستان}
گرگ و میش غروب است. برف دانه های درشت آبدار به گرد فانوس هایی که دمی پیش روشنشان کرده اند با تانی می چرخند و همچون پوششی نازک و نرم روی شیروانی ها و پشت اسب ها و شانه ها و کلاه های رهگذران می نشیند.ایونا پتپاف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می ماند.تا جایی که آدم زنده بتواند تا شودپشت خم کرده و بی حرکت در جای خود نشسته. چنین به نظر می رشد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکون بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغر مردنی اش هم سفید پوش و بی حرکت است. حیوان بی نوا با آرامش و سکون خود و با استخوان های بر آمده و با پا های کشیده چون چوب خرد از نزدیک به اسب قندی صناری می ماند. به احتمال بسیار زیاد اون هم به فکر فرو رفته است. اسبی را که از گاو آن و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند و به این گرداب آکنده از آتش های دهشت انگیز و تق و تق بی امان و در آمد شد های شتابان انبوه جمعیت رها کنند محال است به فکر فرو نرود.
ایونا و اسب نحیف او مدتی است همانجا بی حرکت مانده اند. از پیش از ظهر که از اصطبل در آمده اند هنوز یک پاپاسی دشت نکرده اند. و اکنون تاریکی شب پرده ی خود را رفته رفته بر شهر می گستراند. فروغ بی رمق فانوس های خیابانی جای خود را به رنگ های زنده می دهد و از هیاهوی آمد شد جمعیت آن به آن رو به فزونی می نهد. در همین هنگام صدایی به گوش ایونا می رسد:
_سورچی!محله ی ویبور گسکویه!
ایونا یکه می خورد و از لای مژگان و پلک های برفپوش خود نگاهش به یک نطامی شنل پوش می افتد. مرد نظامی تکرار می کند:
_گفتم برو به ویبور گسکویه... مگر خوابی ؟ را بیفت!!!
ایونا از سر اطاعت تکانی به مهار اسب می دهد. تکه های برف از پشت حیوان و از شانه های خود او فرو می ریزد. مرد نظامی سوار سورتمه می شود. ایونا لب های خود را می جنباند و موچ می کشد و گردنش را مانند قو دراز می کند و اندکی نیم خیز می شود و شلاق خود را نه بر حسب ضرورت که بر سبیل عادت به حرکت در می آورد. اسب تکیده اش نیز گردن می کشد و پاهای چوسبانش را کج می کند و با شک و تردید به راه می افتد.
هنوز چند دقیقه از حرکت سورتمه نگدشته است که از میان انبوه تیره رنگ آدم هایی که ازدحام کنان در آمد و شد هستند فریاد هایی به گوش ایونا می رسد:
_هی... مگر کوری ؟ کجای میای غول جنگلی ؟ بگیر سمت راستت!
مرد نظامی نیز با خشم می گوید:
_مگر بلد نیستی سورتمه برانی ؟ بگیر سمت راستت!
سورچی یک کالسکه به ایونا فحش می دهد و رهگذری که ضمن عبور از خیابان شانه اش به پوزه است ایونا خورده با چشم هایی آ کنده از خشم نگاهش می کند و برف از اسن خود می تکاند. ایونا گویی روی سوزن نشسته است یکبند وول می خورد و به آرنجهایش را کمی بلند می کند و چشمهایش را یدوانه وار به این سو و آن سو می گرداند. انگار نمی فهمد کجاست و از چه رو آنجاست. مرد نظامی ریشخندکنان می گوی:
_چه آدم های رذلی! هی سعی می کنند با تو درگیر شوند یا به زیر پاهای اسبت بیوفتند. پیداست باهم تبانی کرده اند سر به سرت بگذارند.
ایونا به طرف او می چرخد و نگاهش می کند و لب های خود را می جنباند. از قرار معلوم می خواهد چیزی به او بگوید اما جز کلماتی نا مفهوم سخنی از دهانش خارج نمی شود. مرد نظامی می پرسد:
_چه گفتی ؟
ایونا با دهان خود را به لبخندی کج می کند به حنجره اش فشار می آورد وبا صدایی گرفته می گوید:
_پسرم ارباب... پسرم چند روز پیش مرد.
_ هوم!... چطور شد مرد؟
ایونا همه بالا تنهی خود را به سمت او می گرداند و جواب می دهد:
_خدا می داند! باید از تب نوبه مرده باشد.... سه روز در مریضخانه خوابید... بعدش مرد. خواست خدا بود. از میان تاریکی دایی به گوش ایونا می رسد:
_شیطان لعنتی!!! رویت را برگردان. جلوی راهت را نگاه کن! مگر کوری ؟ پیر سگ! چشمهایت را باز کن.
مرد نظامی می گوید:
_تندر برو! اینطوری تا فردا هم به مقصد نمی رسیم. اسبت را هین کن.
ایونا دیگر گردن می کشد و اندکی نیم خیز می شود و شلاقش را به موقرانه به حرکت در می آورد. سپس سر خود را چندین بار دیگر به سمت افسر بر می گردان و نگاهش می کند اما مسافر نظامی پلک بر هم نهاده و پیداست که حال و حوسله شنیدن حرف های اورا ندارد. ایونا پس از آنکه مسافر خود را در ویبور گسکویه پیاده می کند سورتمه را رو به روی رستورانی نگه می دارد و پشت خم می کند و بی حرکت می نشیند. و برف آبدار بار دیگر او و اسبش را سفید پوش می کند. ساعتی می گذرد و ساعتی دیگر....
سه مرد جوان در حالی که پاهای گالوش پوششان را محکم به سگفرش پیاده رو می کوبند و به هم دشنام می دهند به طرف سورتمه می آیند. دو از آنها بلند قد و لاغر اما سومی کوتاه قامت و گوژ پشت است. انکه گوژپشت است با صدایی که به جرنگ جرینگ شسشه می ماند بانگ می زند.
_سورتمه! برو سر پل شهربانی!... سه نفری 20 کوپک!...
ایونا افسار اسب را تکان می دهد و موچ می کشد. اینهمه راه فقط 20 کوپک!؟با این حال حوصله ندارد چانه بزند. امروز از نظر او یک روبل با 20 کوپک هیچ تفاوت نمی کند. فقط کافیست مسافری داشته باشد. جوانان تنه زنان و ناسزاگویان سوال سورتمه می شوند و به طرف نشیمن یورش می برند. مشاجره شان بر سر این اینست که کدام دو نفر بنشینند و کی سر پا بایستد. سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق می کنند که جوان گوژ پشت به سبب قد کوتاهش بایستد و دو دوستش روی نشمین بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا می دمد و با صدای زنگدارش فریاد می کشد:
_راه بیفت!بزن بریم!عجب کلاهی داری داداش! تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پدا نمی کنی!
ایونا خنده کنان جواب می دهد:
_هه هه هه.... همین را دارم...
_همین را دارم!!!... تند تر برو! اگر آهسته بروی مجبور می شوم یک پس گردنی جانانه مهمانت کنم! چطوره؟
_یکی از قد داراز ها گفت :
_سرم دارد می ترکد! دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطر کنیاک بالا رفتیم.
قد دراز دیگر با عصبانیت می گوید:
_من نمی فهمم آدم چرا باید دروغ بگوید ؟ تو داری مثل سگ چاخان می منی!...
_بخدا دروغ نمی گویم!...
_همانقدر دروغ گفتی که مثلا گفته باشی شپش سرفه می کند.
ایونا با خنده می گوید:
_هه هه هه... چه جوانهای شادی!
جوان گوژپشت از کوره در می رود و داد می زند:
_تف!مرده شور برده!پیر وبایی!تندتر برو!به اسبت شلاق بزن!به حسابش برس تا بدود!
ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بی قرار اورا در پشت سر خود حس می کند. دشمنها و متلکهای آنهارا می شنود و رفت و آمد رهگذران را می بیند و قلبش از بار گران احساس تنهایی رفته رفته رها می شود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش می دهد ناسطاگویی و غرولند می کند. دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می کنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکمفرما می شود به آن سه می نگرد و زیر لب من من کنان می گوید:
_این هفته پسرم...پسر جوانم مرد!
جوان گوژپشت آه می کشد و به دنبال سرفه ای لب های خود را پاک می کند و می گوید:
_همه مان می میریم... خب حالا تندتر برو ! آقاین این یارو خلق مرا تنگ می کند! اینطور که می ورد کی به مقصد می رسیم ؟
_اینکه کاری ندارد... حالش را جا بیار... یک پس گردنی مهمانش کن!
_پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را می شکنم ! با سورچی جماعت تعارف بی تعارف!... اقای مار زنگی با تو هستم! می شنوی ؟ نکند حرف های مرا باد هوا حساب می کنی ؟
و ایونا صدای پسگردنی را حس می کند نه خود پس گردنی را. خنده کنان می گوید:
_هه هه هه... چه ارباب های شاد و شنگولی! خدا شمارا حفظ کند.
یکی از قد دراز ها می پرسد:
_ببینم زن داری یا مجردی ؟
_من؟ هه هه هه... ارباب های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است...هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرده و من هوز زنده ام... خیلی عجیب است!عزرائیل راهش را گم کرده بجای اینکه سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم....
آنگاه بر می گردد طرف مسافر ها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی می کشد و خبر می دهد:خدارا شکر بالاخره رسیدیم!... ایونا سکه ی 20 کوپکی را می گیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم می دوزد. باز تنهاست. سکوت بار دیگر وجودش را پر می کند. اندوهی که لحظه ای ناپدید شده بود دوباره پدیدار می شود و پیش از پیش بر قلبش سنگینی می کند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد می کنند می لغزد از میان هزاران نفری که در خیابان های شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر پیدا نمی شود که به درد دل او گوش دهد ؟ اما آدم های به شتاب می گذرند بی آنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی است گران. اندوهی که به بی نهایت می ماند. اگر سینه اش را بشکافند و اندوهش راع خروج بیابد ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد. با وجود این اندوهی است ناپیدا. اندوهی است که در پوشته ای کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمی شود رویتش کرد....
در این دم نگاه ایونا به دربان خانه ای می افتد که کیسه ی کوچکی در دست دارد. تصمیم می گیرد با او هم صحبت شود پس می گوید:
_ساعت چند است برادر؟
_ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر!!!
سورتمه را چند قدمی به جلو می راند پشت خم می کند و خویشتن را به دست اندوه می سپارد... اکنون می داند که نمی تواند با آدم ها باب گفتگو بگشاید اما هنوز 5 دقیقه نمی گذرد که قد راست می کند و سرش را طوری می جنباند که انگار سر درد شدیدی دارد و مهار اسب را تکان می دهد. با خود فکر می کند باید به کاروانسرا بر گردم.
و اسب تکیده اش انگار که به اندیشه ی او پی برده باشد یورتمه می رود. حدود یک و نیم ساعت بعد ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکت ها عده ای خوابیه اند و صدای خر و پف شان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب می خورد. هوای گرم و خفقان آور است.ایونا به خفته ها چشم می دوزد. تن خود را می خواراند و از اینکه زود باز گشته است افسوس می خورد. با خود فکر می کند:حتی پول یونجه هم در نیامد...شایدعلت اندوهم هم همین باشد ! آدمی که کارش را بلد باشد... آدمی که خودش و اسبش سیر باشند همیشه خدا خیالش آسوده است.
سورپی جوانی از گوشه ای سر بلند می کند و خواب آلوده و نفس نفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز می کند. ایونا می پرسد:
_می خوای آب بخوری ؟
_آره معلوم استکه آب می خواهم
_خب...بخور...نوش جانت...گوارای وجودت...آره برادر همین هفته ای که گذشت پسرم مرد... شنیدی چی گفتم ؟ هفته ی گذشته در مریضخانه... داستانی بود!
ایونا به سورچی جوان می نگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را مشاهده کند اما در قیافه ی مرد جوان کوچترین تغیری پدید نمی شود. جوانک رو اندازش را بر سر می کشد و بار دیگر خواب می رود. ایونای پیر آه می کشد تن خود را می خاراند... همانقدر سورپی جواب احتیاج به آب داشت او تشنه ی آن است که با کسی درد و دل بکند. چیزی نمانده است که هفته ی مرگ پسرش سر آید. اما او هنوز نتواسنته با کسی به سیری درد و دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه ها گفت و چگونه گذشت... باید حکایت کند که مراسم خاک سپاری چگونه انچا شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباس های آن ناکام را تحویل بگیرد.دخترش آنیسیا در ده مانده است. راجع به او هم باید حرف بزند. آخر مگر درد دل آدم ها تمام می شود ؟ همینطور که او غم دل می گوسید شنونده نیز باید بنالد و آخ و واخ کند و آه بکشد... زن ها به درد دل آدم بهتر از مرد ها گوش می دهد. زن جماعت گرچه ناقص عقل است اما کافیست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد... سورچی پیر با خود اندیشید: خوب است بورم سری به اسب بزنم برای خوابیدن همیشه فرصت است...
لباس می پوشد و به طرف اصطبل راه می افتد. بین راه اصطبل به یونجه و کاه و هوا فکر می کند. آنگاه که تنهاست نمی تواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه می شود سخن گفت اما در تنهایی خود سخت و وحشت داشت به او بیاندیشد و چهره اش را در نظر خود مجسم کند...
در اصطبل همین که نگاهش به چشم براق اسب میوفتد می پرسد:
_داری نشخوار می کنی ؟ خب نشخوار کن.. نشخوار کن... حالا که پول یونجه در نیامده کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شده ام...اگر پسرم نمرده بود.. سورچی میشد... کاش نمی مرد.
آنگاه لحظه ای سکوت می کند و باز ادامه می دهد:
_آره برادر! کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند... بیخود و بی جهت مرد. حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کرده باشی... و یکهو کره ات بمیرد.. راستی حیف نیست ؟ دلت کباب نمی شود ؟
اسب لاغر و تکیده نشخوار می کند و گوش می دهد و نفس گرم خود را به صاحبش می دمد...
و ایونا بیش از انی تاب نمی آورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت می کند و می گرید.....
{متن این داستان کاملا شباهت به متن اصلی دارد بدون هیچ تغیری}
خواندمت .موفق باشی